Thursday, December 27, 2007

*
دلم سوخت
خبر ترور خانوم بی نظیر بوتو تکان دهنده بود
نه چون یک زن سیاستمدار با جرات بود و شجاعتش رو تحسین می کردم
...اتفاقا به همین دلیل

Monday, December 24, 2007

Saturday, December 22, 2007

*
!زنده باد همسایه
هیچی به اندازه اینترنت دزدی نمی چسبه
...
دیشب یه خبرگزاری نامعلوم از وقوع یک زلزله نامعلوم در حافظیه شیراز خبر داد
دیشب جای شما خالی مراسم هندوانه خوران داشتیم
!من برای همه حافظ خوندم و هر چی مزخرف بافتم کسی نفهمید
تن حافظ در قبر می لرزید

Thursday, December 20, 2007

*
چند تا آدم میشناسید که حرف نمی فهمه؟! میگه من بلیط اضافه باسه بازی فردا شب دارم میای؟ میگم نه! من از فوتبال شما چیزی سر در نمیارم و دوست هم ندارم. میگه خوب چون ازش سر در نمیاری دوست نداری. بزار من برات توضیح بدم تا خوشت بیاد. خودکار از جیبش در آورده و رو کاغذ چند تا خط میکشه و نقطه. میگه این خط ها بازی کنن و اون یه دونه هم توپه. امان نمی ده مخالفت کنم. لپش گل انداخته و از هیجان لحنش عوض شده. احساس میکنم باید بمیرم و الان میخوام بزنم زیر گریه و تو دلم به شانسم و خودم فحش میدم. نمی فهمم چرا به جای رستوران یا یه جای دنج یا سینما یا زیر بارون یا زیر گل میخواد من رو به زور ببره اونجا. میگه فهمیدی؟ خنگ که نیستم ولی نفهمیدم. میگم اصلا از فوتبال آمریکایی متنفرم. میگه بهت قول میدم اگه بیای خوشت بیاد. قسم میخوره. دلم براش می سوزه و در حالی که دو دلم احساس میکنم گوش هام دراز تر شده... تا بیام به خودم بجنبم خرشدم و قبول کردم

Wednesday, December 19, 2007

*

!هشتم....ولی خشته ام

Monday, December 17, 2007

*

freerice می گفت در بازی کلمات سایت NPR امروز صبح برنامه رادیویی

WFP به ازای هر لغت صحیح انتخابی شما, اسپانسر سایت 20 دانه برنج به

برنامه غذایی سازمان ملل, برای کمک به گرسنگان سراسر جهان اهدا میکند. این برنامه رادیویی دقیقا انگشت گذاشت رو یک نقطه حساس ما و خاطر نشان نمود این سایت فقط به درد افرادی می خورد مثل خودمان که علاقه دارند در حین نجات دادن بشریت به روش مجانی در یک امتحان درد آور از قبیل

GRE GMAT SAT VA EMTEHAN MARG O ZENDEGI GHABOOL BESHAN !

رادیو می گفت بالاترین امتیازی که تا الان کسب شده 50 است و تا امروز حدود 9,123,269,430

دانه برنج اهدا شده است. اگر شما در این بازی شرکت کردید و امتیازتون بیشتر از 46 شد به من بگید تا عمیقا به دانشمندی تون تبریک بگم

...

سر کار در حالی که شدیدا مشغول نجات دادن بشریت با بازی کلمات بودم بیلی طلبکارانه اومده میگه این شکل چیه. اون شکل یک نمودار بی سر و ته بود...بهش میگم بیلی تو می دونستی در دنیا روزانه حدود 25000 انسان از گرسنگی می میره که اکثرشون هم کودک هستند؟! میگه: " آره خیلی دردناکه. ما چند سال پیش که رفتیم هند خانومم طفلکی اونا رو که می دید تا دو روز غذا از گلوش به زور پایین می رفت و داشت از گشنگی می مرد. ولی مردم هند باید خدا رو شکر کنن که هر چی دارن از سر استعمار انگلیس دارن. من خودم اجدادم از کوئیکر های انگلیس بودن که برای آزادی مذهبیشون اومدن آمریکا و حالا بعدا برات ماجراش رو تعریف "میکنم...الان دیگه وقت ناهاره

Saturday, December 15, 2007

*

گاهی روزها دلم می خواهد مودب بشوم و طبق قوانین از نقطه و ویرگول و علامت های خنده دار استفاده کنم. از علامت ویرگول که خوشم می آید, من را یاد اودکلن و گره کراوات می اندازد و سیگار برگ. سیگار برگ که من را یاد چه گوارا می اندازد و چه گوارا که من را یاد میدان انقلاب. فکرهایم تا همین جا می رود. همین!! این همین را به سادگی نگیر. به اندازه خریت من پیچیده ست و عمیق. گاهی دوست دارم تظاهر کنم به پیچیدگی. همان گاهی که به واقعیت نزدیک میشوم و می خواهم جیغ بزنم از این همه من معمولی

Friday, December 14, 2007

*


باید کارم رو امروز تحویل بدم ولی دوست دارم لفتش بدم. قسم خوردم تا همه وبلاگا رو نخوندم دست به ترکیبش نزنم
لجم میگیره! دوستان مدتهاست با دنیای مجازی قطع رابطه کردن
وبلاگ نویسی بازارش کساد شده. من هیچ از این موضوع خوشحال نیستم
و نمی فهمم دلیلش بی کاریه منه یا نا امیدی دوستان

Wednesday, December 12, 2007

*
هر وقت کسی سعی می کنه شما رو درک نکنه شما سعی کنید اون رو درک کنید و به قول آمریکایی ها
khodetoon ro bezarid too kafshaaye oon
"و به قول ما "پوت یورسلف این دیر شوز
و بعد یه چند مایلی با اون کفش ها راه برید تا از طرف دور شید و نتونید به هیچ عنوان ریخت نحسش رو ببینید
حالا دیگه کفش هاش مال شماست و می تونید لبخند بزنید

Sunday, December 9, 2007

*


آدم خبرای ایران رو که می خونه برق از سرش که هیچ از نهایت ته ش می پره

این طرح ها از کجاشون تراوش میکنه؟ حالا اگر خودشون از قشر پابرهنگان بودن یه افاضات و فرمایشاتی! میگن برادران و خواهران بیاین از فردا به غیر از مردم شریف ایران و متفکران و زنان و دانشجوها و دشمن فرضی و عالم هستی در راه خدا با چکمه بلند هم مبارزه کنیم
احمد رضا رادان، رئیس پلیس تهران در پاسخ به پرسش خبرنگاران درباره این که پوشیدن چکمه بلند چه مشکلی دارد گفته است: "قرار گرفتن شلوار در داخل پوتین های بلند ایجاد تبرج (خودنمایی به نامحرم) می کند و از لحاظ شرعی مشکل دارد
یا حضرت جرجیس! تبرج! چه لغت سکسی عجیبی. هر روز باسواد تر می شویم. همین روزاست که در پی مبارزه با بی سوادی و مفاسد اجتماعی و انرژی غیر هسته ای بدن چینی ها یونیفرمی هم شکل و هم رنگ از شمال تا جنوب برای ملت ایران بدوزن. کاش عقلشون برسه بگن همه رو یه سایز ندوزن

...

NIE - در پی گزارش 100 سازمان جاسوسی آمریکا



... و



Friday, December 7, 2007

*

یک حرکت قشنگی یاد گرفتم در راستای پیچوندن قبض های ماهیانه
معمولا آخر هر ماه من و حساب بانکیم به ته دنیا برخورد می کنیم و چند روزی دیر قبض ها رو پرداخت میکنیم و حال میکنیم از اینکه به خاطرش جریمه هم میشیم. اما دیگه بلد شدم چی کار کنم. چک رو به موقع براشون میفرستم ولی زیرش رو امضا نمی کنم. اونا دوباره چک رو پس میفرستن میگن امضا مرحمت کنید...تا من مرحمتم شامل حالشون بشه چند روزی گذشته و حساب بانکیم از زیر خط فقر به بالای خط فقر صعود کرده و خوشحالیم. بیخود نیست که رییس جمهور یک کشوری هر ماه خوشحال میشه و میگه ما باز هم به قله موفقیت صعود کردیم

Thursday, December 6, 2007

*

...

! چرا هر وقت غذا درست میکنم همه از اینکه خوب شده تعجب میکنن؟

Thursday, November 29, 2007

*


!آدم باید سعی کنه زود قضاوت نکنه

...


اگر هم کرد فدای سرش
اونقدر که سعی کنه مورد قضاوت قرار نگیره برای رستگاریش بس است. میزان رستگاری با آسمانی و غیر آسمانی بودن قضاوت رابطه تنگا تنگی داره. البته شرایط مکانی و زمانی هم می تونه مطرح باشه. به فرض نقاش توی عکس که مجوز نقاشی ما دیدیدم تو جیبش داره, اگر در این مقطع زمانی مشغول خلق اثر جاودانه هنریش در یک کشور هنرپرور و لاله پرور و شهید پرور و فقیه پرور باشه, توانایی این رو داره که مورد قضاوت و عنایت آسمانی قرار بگیره و به اتهام تشویش اذهان عمومی به رستگاری و پاداش الهی نایل بشه


Tuesday, November 27, 2007

*

بعد از روزها بدو بدو موفق شدم برای خاموش کردن کولر دفتر سه تا رای موافق جمع کنم. اینجا خیلی سرده جوری که خرس قطبی هم تا اعماق ته ش قندیل میبنده چه برسه به من که تو چله تابستون در حال انجمادم

گفتیم سرده فرمودند باید فرم تغییر درجه حرارت رو آنلاین پر کنید. پر کردیم, پرینت کردیم, امضا کردیم, اسکن کردیم ایمیل کردیم...بعد از یه هفته مسوول محترم تشریف آوردن برای بررسی که خون و خون ریزی شد. همکارا دو دسته شدن. دسته ای که داشتن می پختن و دسته ای که داشتن نمی پختن
یه آقای خیلی بیشعور در حالی که الکی گرمش بود و داشت به نقطه جوش می رسید رو به من که با شال گردن و کلاه نگاش میکردم گفت خانوم عزیز می تونیم دو کار انجام بدیم یا شما لباس بیشتری بپوشید یا من اینجا لباسم رو در بیارم...که با خواهش من از استریپ تیز منصرف شد
نتیجه گیری اخلاقی: آدمی که دیوارش کوتاهه خیلی غلط میکنه سردش بشه
نتیجه گیری غیر اخلاقی: من مامانم رو می خوام

Thursday, November 22, 2007

*




امروز جشن شکرگزاری در آمریکاست و همه چیز رنگ و بوی دلپذیر تعطیلات به خودش گرفته. مردم از اینکه تعطیلن و می تونن دور هم جمع شوند و تا خرخره بوقلمون بخورن خوشحالن. قرار است روزی بوقلمون های جهان در یک حرکت انقلابی متحد شوند و این قتل عام بی رحمانه رو محکوم کنن

آدما اصولا شکمشون رو دوست دارن و عاشق سنت هایی میشن که توش غذا نقش رنگینی داره. حالا می خواد این سنت جدید باشه یا قدیم...بوقلمون پزون باشه یا شله زرد پزون

اولین جشن شکرگزاری در سال 1621 در پلی مات (ماساچوست) بعد از یه زمستان سخت به مناسبت شکرگزاری از داغون نشدنه همه محصولات برگزار شد و در این مراسم از سرخپوستان محلی نیز دعوت به عمل آمد. بیچاره سرخپوست ها که کف دستشون رو بو نکرده بودن و نمی دونستن با این شام کوفتی تا روز قیامت تو تاریخ آمریکا نمک گیر دمکراسی میشن این دعوت رو پذیرفتن و اون شب همه سرود دوستی و آزادی و شکرگزاری سرودند و به امید روزی که در دنیا هیچ کودک و انسانی گرسنه سر به بالین نزاره تا خرخره غذا خوردن



Tuesday, November 20, 2007

*


امروز میزان نوازش خونم یهو افتاد پایین مجبور شدم در آپارتمان رو محکم بغل کنم. خیلی هم کیف داد! نصیب خیلی ها بشه

سحر میگه کرم از خودته که تحریک کننده ای! وقتی بچه میشی والد درون دیگرون (بی جنبه) رو تحریک میکنی. اینه که مثه مادربزرگا ایراد میگیرن و نصیحت میکنن

بچه شدن خطرناکه! به خصوص در منطقه نفت خیز خاور میانه. پر از باید و نباید بکن و نکن امر و نهی! همه برات یه پا انتظامات و مجری قانونن. اگه بچه شی و سوت بزنی یهو آیه نازل میشه سوت زدن گناه بزرگی ست و الان کشفیدیم... اگه از ته دل بخندی دلسوزانه میگن چقدر وقیحانه می خندی. حیف گریه نیست؟! فقط کافیه والد درون یکی از شخصیت های بیمار و همیشه در صحنه جامعه تحریک شه تا تو کشته شی و تا اون دنیا رکاب بزنی

بعد میگن چرا جوونامون تا میرن اون ور در خونه شون رو بغل میکنن و درای دیگه رو بغل نمی کنن

...

کاش یکی بیاد من رو به زور بخندونه این جوری

Monday, November 19, 2007

*


باید یه کاری کرد. اینا و اونا...مثه بختک افتادن رو دنیای ذهنی و واقعی قشنگ ما
هیچ وقت مردم هیروشیما و ناکازاکی فکرش رو نمی کردن...حتی بدبین ترینشون

ما آدمای ساده لوح احساساتی و بی نقشی پس نیستیم؟! ولی خوشبین که دیگه هستیم


Friday, November 16, 2007

*
من زیر خدا تا کاغذ و امضا مشغول فسیل شدنم. یه بروکراسی کامل و بی همتا
بیلی هم گم شده. همه از من می پرسن او کجاست؟ انگار من گشنه م بوده خوردمش یا الان تو جیب شلوارمه
امروز من تعهد دادم که دیگه تو فرم اداری امضام از خط نزنه بیرون و هرگز از خودکار آبی استفاده نکنم. این خلاف مقرراته
من یک کارمند نمونه متعهدم که توجیه شده چه جوری امضا نکنه و سایز امضاش اینقد باشه به جای اینکه اونقد باشه
من دوست دارم خلاف مقررات عمل کنم و امضای آقایون رو آتیش بزنم
...
امروز آقای رییس میگه گزارشت رو هنوز نخوندم ولی راه حلی باسه بهتر شدنش دارم
اون روز می گفت من یه راه حل دارم, تو مشکلی داری که به راه حل من بخوره
:(

Wednesday, November 7, 2007

*
امروز تو اداره راهنمایی رانندگی خودم رو حسابی شرمنده کردم. رفته بودم گواهینامه م رو به این ایالت تغییر بدم تو فرم مشخصات قدم رو دو اینچ بلند تر نوشتم. وزنم رو سه پوند کم کردم. موهام یه دفعه آلبالویی شد!! هیچ کی هم اعتراض نکرد. نگفت خانوم این مشخصات همسایه تونه یا خودتون؟
بعد یه دوست ایرانی پیدا کردم. توی صف یه آقایی پشت من ایستاده بود و یه ریز با خودش حرف میزد و غر میزد و نچ نچ میکرد. وسط غر غراش شنیدم به فارسی گفت چه خر تو خریه! نیشم تا بنا گوش باز شد و باهاش دوست شدم بعد باهاش ازدواج کردم و الان رفتیم سینما...خدایا من اگه جلوی فکرم رو نگیرم تا خود سانفرانسیسکو که نه تا حوالیش میره
جلوی فکرم رو می گیرم و می بینم دوستم همچنان داره غر میزنه...میگه گواهی کامیونش داره باطل میشه و اینا یه ماه علافش کردن و اصلا یه مشت کلاه بردارن...و می خواد یه نامه بنویسه به سازمان ملل باسه پایمال شدن حقوق کامیون دارا و راننده هاش تو لوس آنجلس...می خواد بده من هم زیرش امضا کنم. من چون از کودکی عاشق صنف کامیون دارا و راننده هاش بودم قبول میکنم. می پرسم کامیونتون الان بیرون پارکه؟ بر و بر نگام میکنه... میگه خانوم من رفته بودم اداره راهنمایی رانندگی ایران اونجا کارم رو پنج دقیقه ای راه انداختن اون وقت اینجا...می پرسم اونجا هم کامیون دارید؟ انگار نشنیده
...نوبتم میشه و از دوستم باسه همیشه خدافظی میکنم

Monday, November 5, 2007

*


در راستای بهینه سازی و رشد صنعت و فلان و غیره و حماقت و ابراز موجودیت جلوی آقای رییس و روسا تو پروژه سیکس سیگما داوطلب شدم. که با استفاده از تکنیکش میشه سیستم کیفیتی رو بالا برد و به عنوان مثال از سقوط هواپیما جلوگیری کرد جوری که از یه میلیون تا فقط پنج تاش سقوط کنه...همون پنج تایی که آخر از جمهوری اسلامی سر در میاره

اول قرار بود مشکل بشریت رو با سیکس سیگما حل کنیم که به اصرار سرگروه به آینده بعد از حل مشکل لاری موکول شد. چون لاری دلار نقدا داد تا مشکل گلفش حل شه. ما بعد از کلی تحقیقات تو گوگل و استفاده از علم غیب و روش سیکس سیگما و چرتکه مون فهمیدیم لاری هر وقت ویسکی زیاد می خوره خوب گلف بازی نمیکنه. بهش که گفتیم ناراحت شد. گفت اگه قراره از اونا نخورم پس گلف هم بازی نمی کنم. ما هم گفتیم خوب به درک نکن! ولی بعد سر گروه با داور کنار اومد تا لاری مشکلش حل شه و تو مسابقات وزنه برداری مدال بیاره

Sunday, November 4, 2007

*
چه خوب دوره ای شده. من زمان مادربزرگم فقط ماچ مجانی بود
الان یه وبلاگ به من دادن مفت که بابتش ماهیانه هیچ پولی پرداخت نمی کنم
بعد هم گفتن توش هر چی خواستی حرف مفت بزن تا لال از دنیا نری
و من هم چون تو عمرم حرف مفت نزدم میخوام اجاره ش بدم
ماچ...یعنی چک هم قبول میکنم

Saturday, November 3, 2007

*
رییسم خیلی من رو دوست داره. این رو از تو نگاش می فهمم. البته اگه نگام کنه. اصلا چون خیلی دوستم داره نگام نمی کنه چون خجالتیه. اون روز دیدمش و گفتم سلام...مطمئنم که جواب داد چون لب هاش تکون خورد ولی جوری نگاش رو انداخت به سطل آشغال زیر میز که ترسیدم الان بخوره زمین
رییسم به من خیلی اهمیت میده. آخر هفته ها اگه گزارش کار کسی رو نخونه مال من رو حتما میخونه و یه ایرادی ازش میگیره
اولین گزارش کاری که فرستادم دو دقیقه بعد اومد بالا سرم
... همون جا عاشقش شدم
از اون زاویه ای که اون به پایین نگاه میکرد و من به بالا نگاه میکردم خیلی دوست داشتنی شده بود. مثه یه جنتلمن واقعی ورقه گزارش من رو آورد بالا و فکر کردم میخواد بکوبتش تو سرم ولی آوردش پایین و کوبوندتش رو میز...با محبت خاصی گفت خیلی خوب بود و من پیشنهادات سازنده م رو با خودکار قرمز برات نوشتم و رفت
خیلی ذوق زده شدم که گزارشم رو دوست داشته. می دونستم چون که دوست داشته زیر همه ش رو با خودکار قرمز خط کشیده. حتما فهمیده قرمز رنگ مورد علاقه م است. فقط بهم نمره نداده! غلط هام رو شمردم. از بیست شدم چهار
به خدا! هر کی دیگه بود تا الان اخراجم کرده بود nice'ye چه مرد
حالا گزارش اداری نوشتنم خوب شده. از تو دیکشنری یه کلمه های آب داره قلمبه سلمبه ای در می آرم که خود ویلیام شکسپیر هم از این همه نبوغ انگشت به دهان می موند چه برسه به رییسم که تازه ش خیلی دوستم داره

Thursday, November 1, 2007

*
شبیه اسکارلت اوهارا شدم که همه چیز رو مینداخت فردا و ظرفهاش رو اصلا نمی شست
...
از فردا قراره بشریت رو نجات بدم و ظرفهاش رو حتما بشورم
چقدر خوب بود اگه بشریت ظرف یه بار مصرف استفاده میکرد
بدون آلوده کردن محیط زیست و سوراخ کردن لایه اوزون

Saturday, October 27, 2007

*

"Sounds of Silence"
Simon & Garfunkel


Monday, October 22, 2007

*
حرفاش و صداش یه دریا آرامشه
...
وقتی میگه دنیای آدم پر از آدمای خوب و دوستای با ارزشه
یه جوری که می تونه از آدمای بی ارزش خالی باشه
...
!بعد با شیطنت خاص خودش میگه کون لقش
و من از خنده روده بر میشم

Friday, October 19, 2007

*
دلم می خواد برم زرتشتی شم مثه سیاوش
یه چیز خیلی پاک بشورتم از افکار بد
دارن جلوم رژه میرن فکرهای بد
به من می خندن و با دست نشونم میدن
شبیه این خنده دارا شدم

Tuesday, October 16, 2007

*
من تصمیم گرفتم در یک عملیات اعتراض آمیز تا یه ماه فقط از پله ها برم بالا
فکر کن صبورانه منتظر آسانسور ایستادی
یکی از راه میرسه
می بینه تو اونجا ایستادی ولی احساس میکنه باید دکمه آسانسور رو حتما فشار بده چون ممکنه
اونقدر بیشعور بوده باشی که دکمه آسانسور رو فشار ندادی؟ -
قدت نمی رسیده دکمه آسانسور رو فشار بدی؟ -
دستت شکسته بود نمی تونستی دکمه آسانسور رو فشار بدی؟ -
منتظر اون بودی که بیاد دکمه آسانسور رو برات فشار بده؟ -

Monday, October 15, 2007

*
آدم یا باید کور شه و نبینه یا اگه می بینه باید مثبت ببینه
تازه آدم باید شکر گزار هم باشه و هر بلای آسمانی و غیر آسمانی که سرش اومد خدا رو شکر کنه
این یک واقعیته...که وقتی باور کردی خوشحالی پس خوشحالی
یعنی اینکه دنیای ما دنیای ذهنی مونه و بس
اگه بیان مردم دنیا رو هیپنوتیزم کنن و بگن شما همه خوشبخت و آزادید...همه با هم میگن ما خیلی خوشبخت و آزادیم
!این ممکنه با امواج تلویزیونی
خلق خوشبخت عالم هستی

Sunday, October 7, 2007

*
از قبل همه برنامه ش رو چیدم و قراره یکی از بهترین روزهای زندگیم باشه
یه صبح سرد و خوب
یه قهوه داغ با خبرای بد و غیر داغ
تیتر روزم میشه حرف زدن یه دوست خیلی عزیز با من
فکرم میره تا اون و فیلم پاپیون و دانشگاه و عکس مردی که بالای صخره ایستاده و می خواد بپره...می خواد بپره اما نمی پره
چقدرهمیشه وسوسه پریدنش هست...حسرتش هم هست
آینده هم هست

Friday, October 5, 2007

*

نتونستم مقاومت کنم و اینجا نزارمش
مرسی از لیلای عزیزم

Wednesday, October 3, 2007

*
چقدر پاییز قشنگه
برگ نازنازی
"تو گوش شاخه میگه "به امید دیدار
همون چند لحظه...قده یه عمر
... میشه خودش
...با باد دوست میشه
باهاش می چرخه...می رقصه...نفس میکشه
...
درناها فقط تو پاییز خیلی سانتی مانتال می شن

Tuesday, October 2, 2007

*
با یه آدم کاملا عجیب و غریب آشنا شدم
داشتیم در مورد ارتباطات و مذهب من در آوردیش صحبت میکردیم. گفت اولین درسی که یاد دادن درس خونسردی بود. مثلا تو الان دستم رو تکون بده...دستش رو تکون دادم...میگه دیدی خونسرد بودم و هیچ عکس العملی نشون ندادم
میگم اجازه بده من اون صندلی رو بیارم بکوبم تو سرت اگه هیچ عکس العملی نشون ندادی معلومه درست رو خوب یاد گرفتی

Sunday, September 30, 2007

*
من دیگه خیلی شخصیت باحالی شدم و بیزینس خودم رو دارم
...
خواب و خیال های خود رو به آدرس من ایمیل کنید
بافته شده اش رو در اسرع وقت تحویل بگیرید
خیالباف

Thursday, September 27, 2007

*
امروز به اضافه هیکلم یه گلدون هم میبرم سر کار. تصمیم گرفتم محیط کاریم رو دلچسب تر کنم
دیشب چند تا طرح به خودم ارائه دادم که الان یکیش در دست اجراست
یکیش عشقه که این چارلی احمق می گفت معجزه میکنه. فعلا تصمیم دارم عاشق رییسم بشم و دارم سخت روش کار میکنم....خوب داره جواب میده. به این بهونه همه میتینگ ها رو رفتم. گزارش ها رو نوشتم...مشق هام رو کردم. با همه مهربون شدم
ولی این خانوم منشی دیگه داره از مهربونیه من سو استفاده میکنه. اصلا این گلدون رو میبرم باسه اون که اگه امروز باز گفت پنجشنبه ت مبارک بکوبم تو سر اون یا تو سر خودم
حتما هر روز صبح قبل کار علف میکشه. چطور یه آدم نرمال هر روز صبح اینقدر خوشحال میشه؟ تو چشمهام نگاه میکنه لبخند میزنه و میگه چهارشنبه ت مبارک...اصلا مهم نیست چهارشنبه ست یا دوشنبه یا سه شنبه...اون همه شون رو دوست داره و تبریک میگه
می پرسم چه خبره که مبارکه؟ میگه مبارکه چون روز قشنگ و خوبیه . این طور نیست؟
دارم امروز یه گلدون با خودم میبرم...باید بهش ثابت کنم که یه روز خوب بدون وجود یه روز بد بی معنیه...من باید محیط کاریم رو دلچسب تر کنم

Sunday, September 23, 2007

*
یه اصل مهم
من اگه یه عادت ده ساله دارم که صد سال دیگه هم قرار نیست ترک شه پس باید بهش عادت کنم دیگه
یه اتفاق مهم
امروز به یه آدم خیلی جدی برخوردم که از دیدن من خنده ش گرفت
...
چه تازگی ها با اهمیت شدم

Saturday, September 22, 2007

*
هماهنگ می باره
صداش رو ضبط میکنم باسه محض خل بازی
می دونی اینجا که بارون میاد زمینش با من نفس می کشه
من بارون و ابر و آدمای خیس رو دوست دارم
آدما زیر بارون با احساس و دوست داشتنی تر میشن
!من هم دوست داشتنی تر میشم یه خورده...حتما همین طور هم هست!؟

Wednesday, September 5, 2007

*
دلم باسه فونتش و نقطه هاش تنگ شده بود و صداش
به روش نمی آوردم
اون همیشه نقطه هاش رو این جوری میزاره
این جوری
...
خواستم مثه خودش بنویسم...گند زدم تو نامه ش
اومدم درستش کنم خط خطی شد
گند زدم به همه چی

Monday, September 3, 2007

*
یک روز برزخی و حسرت یک قطره بارون

Friday, August 31, 2007

*
شوخی شوخی رفت
رفت که خودش رو پیدا کنه
!مگه گم شده بود؟
چرا وقتی می خوان خودشون رو پیدا کنن گم می شن؟

Wednesday, August 29, 2007

*
کار جدیدم هر روزش مثه کلاس درسه. اولین چیزی که یاد میدن درس صبر و تحمله. از اول ساعت کاری باید صبر کرد تا آخر ساعت کاری فرا برسه. شاید اگه با آدم حرف بزنن این هشت ساعت سریع تر بگذره ولی به غیر از بیل کسی دیگه با من حرف نمیزنه. بیل فقط جمعه ها میاد سر کار. یعنی از سه هفته پیش که انگشتش رو حشره گاز گرفت هر روز میره دکتر جز جمعه ها که دکترش نمی ره سر کار
امروز صبرم تموم شد. با ترس و لرز رفتم دم میز اون پسره که همیشه اخماش تو همه. خیلی آروم گفتم ببخشید!!! نیم متر پرید هوا و زهرش آب شد. پرسیدم میدونی این دور و بر ها تعمیر گاه ماشین کجاست؟!! سوال بی ربطی بود...خیلی بی ربط بود. گفت نه من اصلا نمی دونم و ماشین هم ندارم که ببرمش تعمیرگاه... پشتش رو کرد و باز خیره شد به مونیتور
تو دلم گفتم ترسوی بد اخلاق انسان گریز. شاید هم بلند گفتم که برگشت نگام کرد
کاش بیل امروز سر کار بود. اگه هیچ وقت انگشتش خوب نشه چی؟ بیل عادت داره آخر هر جمله ش بخنده...از اون خنده هایی که دلم رو آشوب میکنه. بعد منتظر میشه تا من هم بخندم...ولی من هر چی زور میزنم خنده م نمی گیره
من با خودم قرار میزارم و قول میدم که اگه فردا اومد سر کار آخر هر جمله ش حتما قاه قاه بخندم

Sunday, August 26, 2007

*
خواهر زاده م از تو کتاب قصه ش روباه رو شناسایی کرده
حیوون مورد علاقه این هفته روباهه
زبونش میگیره و تو هر جمله به جای
f*ck میگه fox
هر دفعه از خنده می میریم
خودش هم با ما غش غش میخنده
...خواهرم ول کن نیست...میگه مامان جون به این میگن روباه

Wednesday, August 15, 2007

*

از این آب طعم دارا که بیرون میفروشن
ما از شیر آبمون مجانیش رو داریم
طعم و بوش حال آدم زنده رو به هم میزنه
ولی ضد عفونی شده ست به امید خدا
انگار نقطه جوشش بالای 100 درجه ست
کلی یللی تللی کرد تا جوش اومد و چاییم پخت
چاییم مزه آب ضد عفونی نشده چاه قورباغه دار با طعم وانیل و دارچین میده
مثه جوشونده های مادربزرگه
دلم مرداب قورباغه سبز میخواد...توش یه دل سیر آواز بخونم

Sunday, August 12, 2007

*
چقدر خوشحالم که غیر از من یکی دیگه هم اینجاست
از صبح اون بالا نشسته و داره به من فکر میکنه
حتما داره به من فکر میکنه...نه؟
تو همه عکسا قده یک نقطه شد
نمی آد پایین تا با هم دوست شیم
دیشب تو خواب با دوربین رفته بودم حلبی آباد عکس بگیرم
تو یه خرابه رو یه سکو جغدی نشسته بود و کبوتری رو محکم در آغوش گرفته بود و مدام ناز و نوازش میکرد
صحنه حیرت آوری بود. نور کافی نبود و نگران فلاش دوربین بودم که حواسشون رو پرت کنه
...

Friday, August 10, 2007

*
با یه بار راست گفتن که آدم راستگو نمیشه
همون طور که با یه بار دروغ گفتن کسی دروغگو نمیشه
پس من با یه بار حماقت به خرج دادن احمق نمیشم؟
با 1000 بار چطور؟

Wednesday, August 8, 2007

*
به قول لیلا یه عالم جایزه گرفتم
این جوری نیشم تا بنا گوش بازه و ذوق مرگم

Monday, August 6, 2007

*

من خیلی کنجکاوم که زن و شوهر هندی اتاق بغلی با دو تا بچه چه جوری تو یه اتاق زندگی میکنن. فکر کنم به سختی...این اتاقا کوچیکن...من به تنهایی اگه توش حرکت کنم دماغم میخوره به دیوار. باسه همینه که تو اتاق ثابت یه جا می مونم و زیاد وول نمی خورم. چطور این چهار نفر اون تو زخم و زیلی نمیشن؟ یا دیوانه نمیشن! من که دیگه از دست این بچه های خرشون دیوانه شدم

از صبح یا صدای جیغ و گریه شون میاد یا تالاپ تولوپ توپشون که صد بار میخوره به دیوار

اون روز تا قفل انداختم دیدم دم در یکیشون وایساده توپ به دست و یواشکی بر و بر نگام میکنه...اینقدر نگاه و لب و لوچه و قیافه ش احمق و بامزه بود که از خیر سوراخ کردن توپه گذشتم. شاید هم برم یه دونه گنده ترش رو بگیرم بزارم جلو درشون که توپ دوست دارن

Thursday, August 2, 2007

*
من فقط بلد شدم از صبح که پا میشم از خودم سوال بی ربط بپرسم
اه صبح شده؟
پس همش خواب بود؟
ساعت چنده؟
باید حتما برم سر کار؟
اصلا راه نداره؟
فقط پنج دقیقه دیگه بخوابم؟
!تو رو خدا؟
من فقط شب ها یادم میفته که بشریت هم وجود داره و این همه دغدغه های فکری نباید شخصی باشه و بهتره بشری هم باشه
...
یه چیزه بی ربط غیر بشری
دیشب خواب دیدم مهران مدیری اومده خونه مون مهمونی و تو خواب جای عمه من بود. عجیبه که قدرت تشخیص زن یا مرد بودن عمه م رو نداشتم. بعد ما داشتیم تو خواب پوکر بازی میکردیم که من جر زدم. عمه م (مهران) پرسید جر زنی کردی؟ گفتم نه به جون عمه م...طفلکی چقدر هم ناراحت شد که به جونش قسم خوردم

Monday, July 30, 2007

*
مثه همونی شدم که تازه از ولایت سبز و خرم اومده و در آستانه ورودش به شهر بی برگ و درخت با دهانی باز منتظر اتوبوس دو طبقه ایستاده
دیروز که دنبال آپارتمان بودم از آقای صابخونه پرسیدم اینجا که پول خونتون رو میگیرین و اینقدر هم بی ریخته حالا امنیت داره؟ گفت نمی تونم جواب بدم چون اگه بلایی سرت بیاد وقتی زنده موندی میری شکایت میکنی که فلانی گفت اینجا امنیت داره. هر چی قسمش دادم نگفت. فقط اعتراف کرد که مستاجر قبلی که یه دختر تنها هم بوده همین سوال رو پرسید و من چقدر شبیه اون خدا بیامرزم. از حرفاش حدس زدم که سر مستاجر قبلی رو همینجا تو وان بریدن. وقتی داشتیم از کنار چند تا جنازه سوسک رد می شدیم آقای صابخونه اطمینان داد که از جانب موجودات اهلی و خونگی هم خیالم راحت باشه چون هر چند وقت یه بار سم پاشی میکنن و اگه هم نکنن اینا بی آزارن و زودی با آدما دوست میشن
پروردگارا اینجا چقدر گرونه. این همه آدم رنگی رنگی و فلک زده تو شهر چه جوری خرجشون در میاد؟

Tuesday, July 24, 2007

*
چقدر دور شدم
از اتاقم و کفشم و خودم
آسمون اینجا چه قدیه؟
!اینقد؟
من توش گم شدم

Saturday, July 21, 2007

*
اینجا روزاش داغ و آفتابیه
روزای آفتابی عالم هستی و آدماش خوشگل ترن
همه به هم عشق می ورزن
و کسی عصبی نیست
گوینده رادیو در حالی میگه این مزخرفات رو که ما داریم توسط آفتاب و عصبانیت کشته میشیم
یا آفتاب خیلی خورده پس کله ش که اینقدر خوشحاله یا هنوز خوب نخورده پس کله ش و خوشحاله

Tuesday, July 17, 2007

*

دیشب یه مهمون متفکر عصبانی داشتیم که هی چپ و راست به تمدن پرژنیش افتخار میکرد و الکی باسه ما افه می اومد! مثه بابای تولا تو فیلم
MY BIG FAT GREEK WEDDING
که میگفت : مردم بر دو دسته ن. دسته اول که یونانی هستن و دسته دوم که یونانی نیستن و آرزو دارن یونانی باشن
به آقای عصبانی گفتم چقدر طرز فکرش شبیه یه شخصیت مشهور یونانی ست. خوشحال شد. گفت بله!! ولی باز تمدن یونانی به پای تمدن پرژن ها نمی رسه

Sunday, July 15, 2007

*
امان از دست این آدمای خوشبختی که کوله بار عشق رو با لبخند بار میزنن و جز در آغوش گرم یار بر زمین نمیزارن. اینا نمی فهمن که با این کار چقدر زندگی رو به کام بقیه ما آدما زهر میکنن؟ اگه خوشحالی هست برای همه باید باشه
من تازه فهمیدم که حمالی نه تنها در آمدش خوب نیست بلکه آسون هم نیست. در حین حمالی دست و پای آدم دراز میشه و کش میاد و بدن در اثر برخورد محکم با زمین و زمان آش و لاش میشه. در یک عملیات کمر شکن تمام آشغال هام رو مثه یه حمال خوب بار زدم و اونقدر اومدم و اومدم تا رسیدم به این ور. اما درست نرسیده به این ور به جرم بد شانسی و رعایت نکردن قوانین محترم راهنمایی و رانندگی جریمه شدم و بقیه راه رو مثه یک مورچه ترسوی کتک خورده با ادب آهسته اومدم و برای آرامش روح پلیس عزیز دعا کردم

Tuesday, July 10, 2007

*
بعضی روزای خنگ داغ تابستون از صبح که چشم باز میکنی در و دیوار و چوب پنبه دغدغه شون تغذیه درسته
اصلا مهم نیست تو مساله داری یا نداری. تنها توصیه رادیویی تلفنی تله پاتی داشتن تغذیه درست و دیگه نخوردن موکت و روزنامه ست
اگه سرت درد میکنه...اگه از تخت افتادی پایین...اگه ماشینت پنچر شده...دیرت شده و در بیست و چهار ساعت گذشته صد بار این دستت به اون دستت گفته گه نخور...چاره ش اینه که تغذیه ت رو درست کنی

Monday, July 9, 2007

*

امروز چارلی می پرسه سر کار جدیدت سفر خارج هم میفرستن؟


میگم آره!!! گفتن هر وقت نفر کم آوردن ما رو میفرستن عراق


میگه جدی پرسیدم


میگم جدی تو هم تعطیلات یه سفر برو بغداد. الان بلیطش ارزونه. بشتاب!!! بشتاب که بلیط رفت و برگشت فقط 15 دلار. شاید که شانس آوردی و یه چند روز به مناسبت خوش تیپی گروگان گرفتنت جا و غذات هم مجانی شد

Friday, July 6, 2007

*
رفتن حس عجیبیه
مثه حس دوست داشته شدن
من اگه میدونستم با رفتنم اینقدر مورد عشق و ماچ و علاقه قرار میگیرم زودتر از اینا اقدام میکردم
همه باهام مهربون تر شدن
انگار که دارم میرم بمیرم
معمولا آدما موقعی که دارن میمیرن و حتی بعدش که می میرن به نظر دوست داشتنی تر میشن
من روزی صد و بیست مرتبه به صد و بیست نفر توضیح میدم که به کجا میرم و چرا میرم و چقدر
I will miss them be khoda
امروز یکی که قسم می خورم تو عمرم ندیده بودم تو راه دستشویی جلوم رو گرفت و گفت داری میری؟ چقدر دلم برات تنگ میشه
من هم قشنگ توضیح دادم که تا یه هفته دیگه فعلا نمیرم و الان میرم دستشویی ولی با این وجود در این مدت دلم براش خیلی تنگ میشه و به طرز عجیبی رو کلمه خیلی تاکید کردم
واقعا نمی دونم چرا؟ شاید اون لحظه خیلی باید میرفتم دستشویی
در بازگشت از دستشویی رییس جلوم رو گرفت و برای بار سوم از زحمات و خدمات و کمالات و علوفات و خزعبلات و ... من تشکر کرد و ازم خواست اگه کاری از دستش بر میاد تا به زور من رو تو شرکت نگه داره بگم و من در جواب چون نه خودم و نه آبا اجدادم هرگز در تاریخ زیر بار زور نرفتیم گفتم به جون شوما نمیشه...الان اونا اونجا منتظر نشستن تا از علم و دانش و کمالات من بهره مند شن و همین میزان بهره ای که شما بردید باسه هفت پشتتون بس نبود؟! به امید خدا در دفعات بعدی به همراه آبا اجدادم کلا به خدمتتون میرسیم...حالا بزار محصولات شرکت بیرون بیاد اون وقت می فهمی زحمات و خدمات و کمالات یعنی چه برادر
...و بعد آن گاه از هم تشکر کردیم و هر کس به میز خویش باز گشت
پایان

Thursday, July 5, 2007

*

تمام چمدونا و جعبه ها رو چیدم دورم و خودم نشستم وسط براشون اتل متل توتوله میخونم

قرار گذاشتیم هر کی باخت بره این سفر گاو عزیز دردونه حسن رو راست و ریست کنه

حالا دیگه ننر شدم و خیلی هم علاقه به این حرکت ندارم

مطمئنا این مرحله بلاتکلیفی همون نقطه اوج موفقیت بود که دنبالش می گشتم

همین آلاخون والاخونیش رو دوست دارم

Wednesday, July 4, 2007

*
با یه مساله چه جوری برخورد می کنیم؟
اول با ماژیک رو کاغذ "خوش خط" مینویسیمش
سپس خوب بازش میکنیم
بعد بهش خیره میشیم
تا حل بشه...
اگه حل نشد تهدیدش میکنیم
حرف گوش نکرد آتیشش میزنیم
...
پیدا کنیم تخم مرغ فروش را

Tuesday, July 3, 2007

*
بعضی از این آدما رو دیدی که تو حموم دچار فراموشی کوتاه مدت میشن و یادشون میره
"آیا صابون پس زدن یا خیر "
بعد مجبور میشن زیر بغلشون رو بو کنن تا مطمئن شن صابون مصرف کرده اند

Thursday, June 28, 2007

*
بی سه پایه دوربین موندیم انگشت به دهان
!عکاسش بی سواته تقصیر سه پایه ست
:((

Wednesday, June 27, 2007

*
من فکر میکنم فکر کردن بهتر از فکر نکردنه
من گاهی فکر کردنم مثه فکر نکردنمه
چارلی میگه باید قبل از هر حرفی در موردش خوب فکر کنی
ولی من هر چی الان خوب فکر میکنم حرفی باسه گفتن ندارم

Thursday, June 21, 2007

*
همین الان مهم ترین تصمیم روزم رو گرفتم...که زیاد کار نکنم
! آخه من هر روز خیلی زیاد کار میکنم
درسته که آدم از کار کردن زیاد و غیر زیاد نمی میره ولی اگه یک در صد هم احتمال مرگ غیر مترقبه در حین خیره شدن به مونیتور وجود داشته باشه چرا باید ریسک کرد؟

Tuesday, June 19, 2007

*
چند بار در سال از خودتون متشکر می شوید؟
هر دفعه که تو آینه با خودم مواجه شدم این لبخند رضایت احمقانه همچنان حضور داشت

Wednesday, May 30, 2007

*
تو آبادیه ما هیچ وقت نیاز به تلویزیون نیست
همیشه یکی هست که برنامه آشغال شب قبل رو با آب و تاب برات تعریف کنه

Tuesday, May 29, 2007

*

:یه اعتراف

بهش بگو که سایه ت روز به روز بزرگتر میشه و دیوارای خونه زیر سایه ت سالهاست از آفتاب %%% بی نصیب موندن

Monday, May 28, 2007

*
شاید گاهی اتفاقی بیفته ولی همیشه از صبح تا 5 عصر برای شخص مجهول هیچ اتفاقی نمی افته
یعنی هر روز صبح به قول خودش که میگه "شرطی شده ام" از خواب بیدار میشه...دوش میگیره...اخبار میخونه و وقتی خوب عصبانی شد راه میفته. تو راه تلفن میزنه به اولین شخصی که گوشی رو بر داشت و باهاش خوب دعوا میکنه. بعد که دیگه یه دقیقه موند به وقت اداری...سه ثانیه موند به وقت اداری...نیم ساعت گذشت از وقت اداری....وارد چراغ جادو میشه و در نمیاد تا پایان وقت اداری
...
امشب تعهد گرفتن زیاد بلند داد نزنیم. آقای غول و خانومش اینا میان تو خواب سر پول پوکر بازی کنیم

Friday, May 25, 2007

*
چطور ممکنه؟
چرا اینا اینقدر بی رحم وحشی ند؟


 - Fotopages.com

Thursday, May 24, 2007

*
قاه قاه خندیدم Axis of Evil کلی با این ویدیوی ماز جبرانی از گروه
چه خوبه که هست


Wednesday, May 23, 2007

*
ما با هم کلی حرف میزنیم
وقتی میریم کوه در مورد شرکت حرف میزنیم
و وقتی میریم شرکت در مورد روزی که رفتیم کوه

Tuesday, May 22, 2007

*
چارلی هنوز که هنوزه تو فکر پسته هاییه که بهش ندادم
حقش بود!!! ولی نمی دونم چه دعایی کرد که آهش یقه م رو خیلی محکم چسبید
....
شیش دانگ حواسم پی کتابه بود و پسته های شور رو یکی یکی می ذاشتم دهنم و پوستشون رو از تنبلی با دندون میشکستم تف میکردم بیرون
در حین این عملیات هنرمندانه یکی از پوست پسته ها مثه سیریش چسبید سقف دهنم و از جاش تکون نخورد
فکر کردم چه شوخی بی مزه ای و با اینکه در پروسه پسته شکستنم تعلیق ایجاد شد اعتنا نکردم
بعد از 10 دقیقه شوخی جدی شد. اول سعی کردم با اعمال فشار جداش کنم که بی اثر موند
فکر کردم شاید پوست پسته خاصیت انقباض انبساط حالیش شه. ولی هر چی آب گرم و آب سرد و آب داغ و آب جوش قرقره کردم و تا سر حد خفگی و سوختگی و مرگ رفتم حالیش نشد و پوست پسته همچنان به چسبیدن خودش ادامه داد
شروع کردم به مسواک زدن تا محیط لغزنده شه و پوست سمج به تبعیت از قانون لغزندگی لیز بخوره. ولی بعد از سه بار مسواک زدن پوست پسته همچنان به چسبیدن خودش ادامه داد
خیلی از این سماجت ناراحت شدم و فکر کردم اگه تا شب جدا نشه چی؟؟ آیا با یه پوست پسته می تونم تا ابد زندگی کنم؟ میتونم برم سر کار؟ میتونم گزارش کار بنویسم؟ میتونم بشریت رو نجات بدم؟
آیا زنگ بزنم 911 کمک بخوام یا بهتره برم اورژانس؟ آیا بشریت میتونه من رو نجات بده؟
آیا مقادیری که بهم میخندن زیاد خواهد بود یا کم؟!! آیا عکسم رو در سی ان ان نشون خواهند داد به عنوان اولین دختر آی رانی که در آپارتمانش به چسبندگیه پسته ای یا خنگیه خدا دادی دست پیدا کرد یا خیر؟
خدایا چقدر سخته با پوست پسته زندگی کردن...ایمیل خوندن...ظرف شستن...حیرت کردن
بعد از مدتی انگشت حیرت به دهان گرفتن پوست پسته نازنین با پای خودش آمد پایین و من به عنوان درس عبرت برای بقیه پوست پسته ها اون سمج ناخلف رو با چکش خورد خاک شیر کردم

Monday, May 21, 2007

*
وقتی زور و قدرتی بالا سرته بهش عادت میکنی
فکر میکنی سایه ش قدم به قدم مواظبته
رییس یه روز که کار به کارم نداره نگران میشم و فکر میکنم میخواد اخراجم کنه
*
کاش که لیلا بنویسه
*
خیلی هم بد نبود...اگه هنوز بود
بعد که دیگه نبود شاد شدم و همین جور اشک شادی بود که میومد
فکر کن دلت تغییر میخواد و محض خاطر دلت گلدون رو که سالهاست بدون تغییر اونجاست میندازی زمین. وقتی دلت خوب شد و گلدون هم شکست, گمان کن چیزی تغییر کرده
...نه گمان نکن
تو که مریض نیستی اینجوری
*
نمی بندمت
این رو قسم می خورم

Sunday, May 13, 2007

*
چقدر عصر یکشنبه دوست داشتنیه
آدم از تو پرانتز میاد بیرون و پشت علامت سوال گیر میکنه
علامت سوال رحم و احساس نداره
ولی فراموش کار و خنگ هم هست
هر چی گنده تر باشه بهتر میشه از زیرش در رفت

Tuesday, May 8, 2007

*
من مطمئنم زندگی جالب تر میشد اگه سیاه و سفید بود

Sunday, May 6, 2007

*
بی خوابی زده به سرم و نوستالوژی اکباتان و خاوران و حافظیه دست بر دار نیست
دلم سیگار بهمن میخواد

Friday, April 27, 2007

*
نمی دونم با این همه احساسات قر و قاطی و دلتنگی چی کار کنم
همش مثه یه خواب خیلی خوب بود

Friday, April 13, 2007

*
اینجا همیشه یه چیزی باسه پیدا کردن هست
یکی هی میاد دندونای پدربزرگ رو قایم میکنه
و عینک مادربزرگ رو گم میکنه
اگه دستم بهش برسه

Tuesday, April 10, 2007


*

آخیش سرانجام وصل شدم

چقدر دنیای ارتباطات از دریچه کارت اینترنتم جذاب و سریعه

اینجا خیلی خوبه. بیش از اون چیزی که فکر میکردم

تهران تهران که میگن قشنگه فقط مردمش خیلی هم خوشحال نیستن

Monday, April 2, 2007

*
دارم از خواب میمیرم
چارلی میگه تو همیشه یا گشنته یا خوابت میاد

Sunday, April 1, 2007

*
از روزی که قرار شده برم ایران در شبانه روز صد بار پای پیاده تا خیابون ولیعصر رفتم و باز گشتم
این رفت و بازگشت ها دارن من را دیوانه میکنن
تازه به خودم اومدم که چقدر دلم باسه جوبای ولیعصر تنگ شده
از هیجان و خوشحالی به حالت مرگ افتادم
غیر از من بقیه هم اینجا به هیجان آمدن و اصرار دارن که هر چی زودتر وصیت نامه م رو تموم کنم
پدر میگه اینقدر تهران تهران میکنی برو ولی به دلم برات شده دیگه بر نمیگردی. کلید خونه رو بزار پیش من
چارلی میگه برو ولی ایشالا اگه برنگشتی مونیتور و گلدون و صندلی چرخ دارت مال من
خواهرم میگه پس ماشین و دوچرخه و تلویزیون پیش من
سحر و نیما و پیام عقیده دارن که من با رفتنم جنگ و بیماری و قحطی رو میتونم به اون مملکت ببرم
پیام خیلی جدی میگه اگه مرزا بسته شد یه آشنا دارم که میتونه تو و بقیه رو از مرز افغانستان قاطی گوسفندا رد کنه
سحر میگه به حرف این پیام احمق گوش نده. مساله همون از تهران تا دم مرزه
نیما شجاعانه میگه شما ها چقدر خودخواه و بی غیرتید. چه چیزی پر افتخار تر از اینکه آدم در راه وطن کشته شه. خوبیش اینه که اگه جنگ هم نشه یا تو تصادف میمیری یا از آلودگی هوا
سحر در حالی که تو چشمهاش اشک جمع شده میگه چقدر دلمون برات تنگ میشه. ما تا عمر داریم با خاطره ت زندگی میکنیم

Friday, March 30, 2007

*
فکر میکردم چرا هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افته
تا بنا شد که اتفاقی بیفته
یا شاید اتفاقی داره می افته
هر زمان ممکنه این اتفاق بیفته
اما چه اتفاقی قراره بیفته؟

Thursday, March 1, 2007

*
از وقتی فهمیدم ارتباط با طبیعت خیلی به سلامت روح و کم شدن استرس کمک میکنه سعی میکنم هر روز تو باغچه محوطه چند دقیقه ای رو باهاش در ارتباط باشم. من خیلی خوب دقت کردم و دیدم این گربه همسایه ما جسپر به یمن همین ارتباط نزدیک با طبیعته که خیلی آرومه. هر روز بی حال میاد و لم میده رو چمن محوطه و خیلی عمیق به طبیعت فکر میکنه
قدم اول در ارتباط با طبیعت تمرکزه. باید به طبیعت خیره شد و یواش یواش بحث رو باهاش باز کرد جوری که کسی نبینه و گمان نبره دیوانه شدیم. بعد طبیعت خودش شروع میکنه به حرف زدن در مورد درجه حرارت هوا و آلودگی محیط زیست و سوراخ شدن لایه اوزن و اون قدر غر غر و بحث سیاسی میکنه تا از ارتباط باهاش کلافه شیم
اصولا تو عالم کائنات چیزی نیست که نشه باهاش ارتباط برقرار کرد. همین جوری هم میشه با خدا ارتباط برقرار کرد. اول باید باهاش درد دل کرد و خواهش کرد و تقاضا کرد و ناله کرد ...بعد اون شروع میکنه به حرف زدن و ازمون میخواد که دست از سرش برداریم. اگه خدا یه روز با من شروع کنه به حرف زدن(مهم نیست به چه زبانی) از ترس زبونم بند میاد و میشاشم به خودم. حتما باسه همینه که در ارتباط با من تا حالا سکوت کرده

Wednesday, February 28, 2007

*
فقط تو یه دوره استفاده از چراغ نفتی میشه فهمید چرا بعضی آدما رو برق میگیره و بعضی دیگر رو برق نمیگیره

Tuesday, February 27, 2007

*
اصولا آدمایی که پا برهنه راه نمیرن به غیر از دمپایی ممکنه کفش بند دار هم بپوشن. من از اون قشر روندگانم که اگه کفش پام باشه حتما بنداش بازه. نه چون مریضم و خوشم میاد آدما (دم به دقیقه) باز بودن بندای کفشم رو گوشزد کنن یا چون گشادم و تنبلیم میاد ببندمشون. فقط به این دلیل که بندای کفشم نه تنها با من لجن بلکه باهوش هم هستن. همین روزاست که ژاپنی ها باسه غنی کردن اورانیوم بیان از پام درشون بیارن. باسه همینه که هر شب به جای بالش کفشم رو میزارم زیر سرم و تو خواب میبینم که به جای گره زدن بنداش پاهام رو به دستام گره زدم
دکترم میگه اگه میخوای باز نشن باید سفت گره شون بزنی. هر چی سفت تر گره شون میزنم زبون بسته های موذی یه راه حلی باسه سریع تر باز شدن پیدا میکنن. حالا مشکل بشریت کم بود که میخواستم حلش کنم باید یه راه حل هم باسه باز نشدن این کله شق ها پیدا کنم. اگه یه نفر رو دیدید تو خیابون که میره و بند کفشش بازه و یه ریز با بنداش حرف میزنه و داد بیداد میکنه...اون منم که دارم بر میگردم

Wednesday, February 21, 2007

*
بزرگ ترین عیب ایمیل اینه که نمیشه مثه نامه ریز ریزش کرد و ازش به عنوان سوخت بهره برداری کرد

Tuesday, February 20, 2007

*
فقط سه شنبه ها ممکنه آدم به اکتشافات مهمی تو زندگیش دست پیدا کنه و بفهمه نون و ماست یکی از خوشمزه ترین غذاهای دنیاست و برخلاف آنچه میگن استعداد فقط یه چیزه ذاتی ست... این طور نیست
چون ما ذاتا از بچگی خیلی با استعداد نبودیم ولی از همون طفولیت بس که به خوردمون عرق گیاهی دادن تا به امید خدا استعدادمون شکوفا شه حالا در پروسه جوانه زدنیم

Monday, February 19, 2007

*
امروز فرمودند نیاین سر کار
گویا 275 سال پیش در چنین روزی جرج واشینگتن محترم لطف کردند و دیده به جهان گشودند
الهی نور به قبر خودش و جد و آبادش بباره به حق پنج تن
عجیب تعطیلات چسب ناکه