Saturday, October 27, 2007

*

"Sounds of Silence"
Simon & Garfunkel


Monday, October 22, 2007

*
حرفاش و صداش یه دریا آرامشه
...
وقتی میگه دنیای آدم پر از آدمای خوب و دوستای با ارزشه
یه جوری که می تونه از آدمای بی ارزش خالی باشه
...
!بعد با شیطنت خاص خودش میگه کون لقش
و من از خنده روده بر میشم

Friday, October 19, 2007

*
دلم می خواد برم زرتشتی شم مثه سیاوش
یه چیز خیلی پاک بشورتم از افکار بد
دارن جلوم رژه میرن فکرهای بد
به من می خندن و با دست نشونم میدن
شبیه این خنده دارا شدم

Tuesday, October 16, 2007

*
من تصمیم گرفتم در یک عملیات اعتراض آمیز تا یه ماه فقط از پله ها برم بالا
فکر کن صبورانه منتظر آسانسور ایستادی
یکی از راه میرسه
می بینه تو اونجا ایستادی ولی احساس میکنه باید دکمه آسانسور رو حتما فشار بده چون ممکنه
اونقدر بیشعور بوده باشی که دکمه آسانسور رو فشار ندادی؟ -
قدت نمی رسیده دکمه آسانسور رو فشار بدی؟ -
دستت شکسته بود نمی تونستی دکمه آسانسور رو فشار بدی؟ -
منتظر اون بودی که بیاد دکمه آسانسور رو برات فشار بده؟ -

Monday, October 15, 2007

*
آدم یا باید کور شه و نبینه یا اگه می بینه باید مثبت ببینه
تازه آدم باید شکر گزار هم باشه و هر بلای آسمانی و غیر آسمانی که سرش اومد خدا رو شکر کنه
این یک واقعیته...که وقتی باور کردی خوشحالی پس خوشحالی
یعنی اینکه دنیای ما دنیای ذهنی مونه و بس
اگه بیان مردم دنیا رو هیپنوتیزم کنن و بگن شما همه خوشبخت و آزادید...همه با هم میگن ما خیلی خوشبخت و آزادیم
!این ممکنه با امواج تلویزیونی
خلق خوشبخت عالم هستی

Sunday, October 7, 2007

*
از قبل همه برنامه ش رو چیدم و قراره یکی از بهترین روزهای زندگیم باشه
یه صبح سرد و خوب
یه قهوه داغ با خبرای بد و غیر داغ
تیتر روزم میشه حرف زدن یه دوست خیلی عزیز با من
فکرم میره تا اون و فیلم پاپیون و دانشگاه و عکس مردی که بالای صخره ایستاده و می خواد بپره...می خواد بپره اما نمی پره
چقدرهمیشه وسوسه پریدنش هست...حسرتش هم هست
آینده هم هست

Friday, October 5, 2007

*

نتونستم مقاومت کنم و اینجا نزارمش
مرسی از لیلای عزیزم

Wednesday, October 3, 2007

*
چقدر پاییز قشنگه
برگ نازنازی
"تو گوش شاخه میگه "به امید دیدار
همون چند لحظه...قده یه عمر
... میشه خودش
...با باد دوست میشه
باهاش می چرخه...می رقصه...نفس میکشه
...
درناها فقط تو پاییز خیلی سانتی مانتال می شن

Tuesday, October 2, 2007

*
با یه آدم کاملا عجیب و غریب آشنا شدم
داشتیم در مورد ارتباطات و مذهب من در آوردیش صحبت میکردیم. گفت اولین درسی که یاد دادن درس خونسردی بود. مثلا تو الان دستم رو تکون بده...دستش رو تکون دادم...میگه دیدی خونسرد بودم و هیچ عکس العملی نشون ندادم
میگم اجازه بده من اون صندلی رو بیارم بکوبم تو سرت اگه هیچ عکس العملی نشون ندادی معلومه درست رو خوب یاد گرفتی