Tuesday, October 28, 2008

*

امروز در حالی که تو دستم یک ماژیک بود به تقویم نگاه کردم. رو تقویم مقداری تاریخ بود. رو تاریخ فردا ضبدر زدم و دور تاریخ پس فردا دایره کشیدم

Saturday, October 25, 2008

*
یه کاغذ سطح زمین رو در گوشه اتاق احاطه کرده بود. کاغذ رو برداشتم از زمین و خوب مچاله کردم پرت کردم سمت سطل آشغال. کاغذ به طور سحر آمیزی دقیقا افتاد بیرون سطل آشغال و به مچاله بودن خود ادامه داد

Thursday, October 23, 2008

*
داشتم رد می شدم که چشمم افتاد به مجله های رو میز. یکی از مجله ها رو برداشتم و نگاه کردم چند دقیقه و گذاشتم سر جاش. بعد یه مجله دیگه برداشتم و نگاه کردم
...

Wednesday, October 22, 2008

*
من تو خونه نشسته بودم و تصمیم گرفتم برم سر کار. پا شدم و به ساعت نگاه کردم. بعد نشستم سر جام
...

Friday, October 17, 2008

*
اولین بار که باغ وحش رفتم همین چند روز پیش بود. یعنی چون در کودکی من رو باغ وحش نبرده بودن شنبه ای دست دوستم رو گرفتم و به زور بردمش باغ وحش تا من زرافه ببینم...و من یک زرافه دیدم و فیل و حتی اسب آبی
باغ وحش اون تصویر شاد و ساده ای نبود که در ذهن داشتم... که حیوونای بازیگوش جیغ می زنن و خوشحالن! میمونا تخمه می شکنن و موز می خورن
باغ وحش پر حیوونای از دم افسرده و خمار و بی حوصله بود. حیوونای خجالتی و تنبل که محل سگ آدما نمی ذاشتن و همگی پشتشان به حضار بود که یا در اعتصاب خواب به سر می بردن و یا قهر بودن! غیر از فیل و زرافه و اسب آبی بدبخت که در قفس جای خوابیدن و نفس کشیدن نداشتن چه برسد جای پشت کردن به ما را! تنها حیوونی که حس حرکت داشت یک شیر ماده عصبی بود که هی از این ور می رفت آن ور و از آن ور می رفت این ور و اعصابش خورد بود و مدام با خودش حرف می زد و به حقوق بشر فحش میداد! یعنی حق هم داشت... سلطان جنگل را انداخته بودن در یک قفس کوچک و رو دیوار براش عکس گل و درخت و جنگل کشیده بودن تا حس غربت نکند. کمی جلو تر از قفس شیر قفس شامپانزه بود!! شامپانزه که اسکیزوفرنیا داشت روی نرده نشسته بود و مدام سرش را به میله آهنی می کوبید و داشت خودش رو می کشت و کسی جلوش را نمی گرفت
...
از روزی که رفتیم باغ وحش با دوستم داریم دیوانه میشیم و رو قرص آنتی دیپرشنیم و از بشریت بریدیم!!!! آخه فیل به اون گندگی چه جور در یه وجب جا زندونیه!!! می خوام صد ساله سیاه بچه م اسب آبی نبینه

Wednesday, October 15, 2008

*
ساعتم خمیازه ای می کشد به قوس 100 درجه و من کش می آیم
...

Tuesday, October 14, 2008

*
دیدی تا به نبودن یکی عادت می کنی باز سر و کله ش پیدا میشه
به عادتهامون عادت بکنیم ما! یا نکنیم ما؟
کدومش؟

Friday, October 10, 2008

*
حرف زدن یادم رفته
نمی دونم حتی این نقطه رو کجای . جمله بزارم که سر و ته ش معلوم شه

Wednesday, October 8, 2008

*
اگر گریه اجازه داشت یک عارضه اتفاقی باشه همچون سرفه
زندگی آسان تر میشد
...

Sunday, October 5, 2008

*
تازگی ها چیزی عجیب نیست اگر هم غریب باشد
...

Thursday, October 2, 2008

*
فکر کنم با استانداردهای آنرمال من هیچ آدم نرمالی وجود نداره
از روزی که گفتم تو رو خدا همین جور نرمال بمون بامبول در آورده و خدای هرج و مرج شده