Thursday, November 27, 2008

*
در حالی که گوشه سردی ایستاده بودم داشتم یخ می زدم. تصمیم گرفتم دستهامو بزارم تو جیبم ولی من که جیب نداشتم. پس دستهامو هااااا کردم و تصمیم دیگری گرفتم

Friday, November 21, 2008

*
من اصلا دیگه میرم یه جنگلی که حیووناش من رو دوست داشته باشن
:(

Wednesday, November 19, 2008

*

من یه عالم داستان دارم همش تکراری

با مقداری حرف همه تراژدی دردناک!

*

قاعدتا آدم عاقل می‌‌بایست خیلی‌ خوشحال باشه ولی‌ انگار من زیاد هم عاقل نیستم.

Friday, November 14, 2008

*
امروز یه مداد پیدا کردم با یه کاغذ. نوک مداد رو گذاشتم رو کاغذ و بدون استفاده از خط کش یک خط صاف کشیدم

Tuesday, November 11, 2008

*
در حالی که با خودم فکر می کردم یک دکمه قرمز رو دیوار دیدم. ایستادم و انگشتم رو با احتیاط گذاشتم روش و فشار دادم. همه جا یهو تاریک شد. دوباره دکمه رو فشار دادم و همه جا روشن شد و من به فکر کردم با خودم ادامه دادم

Friday, November 7, 2008

*
من و دوچرخه در یه جاده لامتناهی بودیم. من در حالی که دیرم نشده بود تند رکاب زدم و دوچرخه سرعت گرفت. بعد خسته شدم و آروم رکاب زدم و دوچرخه به حرکت خودش آهسته ادامه داد

Thursday, November 6, 2008

*
من نمی فهمم این سکوت رو
آدمی که یه دستش رو بریدن داد میزنه
تو چرا سکوت کردی؟

Monday, November 3, 2008

*
من اگه فردا اوباما انتخاب نشه اسمم رو میزارم ژان ژان خان