Wednesday, December 24, 2008

*
دارم فک می کنم بمونم. این جوری به قول لیلا بیشتر خوش می گذره
تهران یه خوبیش اینه که همه با آدم کار دارن در حالی که اونجا بمیری هم کسی باهات کار نداره
من که تو این اتوبوس هزار تا دوست پیدا کردم بس که مردم قابلیت صمیمی شدنشون وحشتناک بالاست! امروز یه خانومی که داشت خودش و همه رو می کشت که بزنه تو صف و هی هولمون میداد که جا شه چون اصولا صف و نوبت برای دیگرون خوبه ولی برای ما نه, باعث شد سرش داد بزنم و از این همه پتانسیل پنهانیم حال کنم!! من کاملا می تونم در یک محیط نا آرام موجود نا آرام و وحشی بشم. حتی قادرم گاز بگیرم و لگد بندازم اگه پاش بیفته...خدایا چقدر کیف میده. خلاصه تو اتوبوس این خانوم کنار من ایستاده بود و من شدیدا هنوز خودم رو گه کرده بودم و عصبانی بودم که خانومه بی هوا شروع کرد خاطره تعریف کردن و معلوم شد طرف چه فرشته ایه! از خودش گفت و پسرش که تو گرگان درس می خونه و قصد ازدواج داره و یه بار هم رفته خواستگاری و بهش دختر ندادن چون پدر دختر نژاد پرسته و فقط با پسرای گرگانی حال میکنه و طرف چه دختر گلیه و حیف این دختر که فرزند چنین پدر خریه و این که همه دخترا ایشالا بختشون باز شه!! من قراره از فردا سبزیمم ببرم تو اتوبوس پاک کنم و دوستان بیشتری پیدا کنم
حیف من
حیف شما
...

Monday, December 22, 2008

*
این اتوبوس بی آر تی ها هستن تو تهران! من جونم واسه شون در میره
هر روز از ایستگاه آزادی سوار میشم و تا چهار راه ولیعصر در کنار بقیه می ایستم و در حالی که گاهی له هم میشم آدما من رو نگاه می کنن و من آدما رو نگاه می کنم و بعد گاهی نگاشون نمی کنم و به جاش به نقطه نامعلومی نگاه می کنم تا برسیم. وقتی می رسیم و با انبوه جمعیت میریم بیرون و انبوه جمعیت میان تو و من به اون ور خیابون با هزار بدبختی می رسم درست همون لحظه همون ور خیابون احساس می کنم زنده ام و کیف میکنم از اینکه هستم در جامعه و به راستی جامعه بدون من یه پاش می لنگه
...

Saturday, December 6, 2008

*
می دونی تو تهران هیچ خبری نیست
حتی 16 آذرش هم هیچ خبری نیست
همش مسخره ست

Thursday, November 27, 2008

*
در حالی که گوشه سردی ایستاده بودم داشتم یخ می زدم. تصمیم گرفتم دستهامو بزارم تو جیبم ولی من که جیب نداشتم. پس دستهامو هااااا کردم و تصمیم دیگری گرفتم

Friday, November 21, 2008

*
من اصلا دیگه میرم یه جنگلی که حیووناش من رو دوست داشته باشن
:(

Wednesday, November 19, 2008

*

من یه عالم داستان دارم همش تکراری

با مقداری حرف همه تراژدی دردناک!

*

قاعدتا آدم عاقل می‌‌بایست خیلی‌ خوشحال باشه ولی‌ انگار من زیاد هم عاقل نیستم.

Friday, November 14, 2008

*
امروز یه مداد پیدا کردم با یه کاغذ. نوک مداد رو گذاشتم رو کاغذ و بدون استفاده از خط کش یک خط صاف کشیدم

Tuesday, November 11, 2008

*
در حالی که با خودم فکر می کردم یک دکمه قرمز رو دیوار دیدم. ایستادم و انگشتم رو با احتیاط گذاشتم روش و فشار دادم. همه جا یهو تاریک شد. دوباره دکمه رو فشار دادم و همه جا روشن شد و من به فکر کردم با خودم ادامه دادم

Friday, November 7, 2008

*
من و دوچرخه در یه جاده لامتناهی بودیم. من در حالی که دیرم نشده بود تند رکاب زدم و دوچرخه سرعت گرفت. بعد خسته شدم و آروم رکاب زدم و دوچرخه به حرکت خودش آهسته ادامه داد

Thursday, November 6, 2008

*
من نمی فهمم این سکوت رو
آدمی که یه دستش رو بریدن داد میزنه
تو چرا سکوت کردی؟

Monday, November 3, 2008

*
من اگه فردا اوباما انتخاب نشه اسمم رو میزارم ژان ژان خان

Tuesday, October 28, 2008

*

امروز در حالی که تو دستم یک ماژیک بود به تقویم نگاه کردم. رو تقویم مقداری تاریخ بود. رو تاریخ فردا ضبدر زدم و دور تاریخ پس فردا دایره کشیدم

Saturday, October 25, 2008

*
یه کاغذ سطح زمین رو در گوشه اتاق احاطه کرده بود. کاغذ رو برداشتم از زمین و خوب مچاله کردم پرت کردم سمت سطل آشغال. کاغذ به طور سحر آمیزی دقیقا افتاد بیرون سطل آشغال و به مچاله بودن خود ادامه داد

Thursday, October 23, 2008

*
داشتم رد می شدم که چشمم افتاد به مجله های رو میز. یکی از مجله ها رو برداشتم و نگاه کردم چند دقیقه و گذاشتم سر جاش. بعد یه مجله دیگه برداشتم و نگاه کردم
...

Wednesday, October 22, 2008

*
من تو خونه نشسته بودم و تصمیم گرفتم برم سر کار. پا شدم و به ساعت نگاه کردم. بعد نشستم سر جام
...

Friday, October 17, 2008

*
اولین بار که باغ وحش رفتم همین چند روز پیش بود. یعنی چون در کودکی من رو باغ وحش نبرده بودن شنبه ای دست دوستم رو گرفتم و به زور بردمش باغ وحش تا من زرافه ببینم...و من یک زرافه دیدم و فیل و حتی اسب آبی
باغ وحش اون تصویر شاد و ساده ای نبود که در ذهن داشتم... که حیوونای بازیگوش جیغ می زنن و خوشحالن! میمونا تخمه می شکنن و موز می خورن
باغ وحش پر حیوونای از دم افسرده و خمار و بی حوصله بود. حیوونای خجالتی و تنبل که محل سگ آدما نمی ذاشتن و همگی پشتشان به حضار بود که یا در اعتصاب خواب به سر می بردن و یا قهر بودن! غیر از فیل و زرافه و اسب آبی بدبخت که در قفس جای خوابیدن و نفس کشیدن نداشتن چه برسد جای پشت کردن به ما را! تنها حیوونی که حس حرکت داشت یک شیر ماده عصبی بود که هی از این ور می رفت آن ور و از آن ور می رفت این ور و اعصابش خورد بود و مدام با خودش حرف می زد و به حقوق بشر فحش میداد! یعنی حق هم داشت... سلطان جنگل را انداخته بودن در یک قفس کوچک و رو دیوار براش عکس گل و درخت و جنگل کشیده بودن تا حس غربت نکند. کمی جلو تر از قفس شیر قفس شامپانزه بود!! شامپانزه که اسکیزوفرنیا داشت روی نرده نشسته بود و مدام سرش را به میله آهنی می کوبید و داشت خودش رو می کشت و کسی جلوش را نمی گرفت
...
از روزی که رفتیم باغ وحش با دوستم داریم دیوانه میشیم و رو قرص آنتی دیپرشنیم و از بشریت بریدیم!!!! آخه فیل به اون گندگی چه جور در یه وجب جا زندونیه!!! می خوام صد ساله سیاه بچه م اسب آبی نبینه

Wednesday, October 15, 2008

*
ساعتم خمیازه ای می کشد به قوس 100 درجه و من کش می آیم
...

Tuesday, October 14, 2008

*
دیدی تا به نبودن یکی عادت می کنی باز سر و کله ش پیدا میشه
به عادتهامون عادت بکنیم ما! یا نکنیم ما؟
کدومش؟

Friday, October 10, 2008

*
حرف زدن یادم رفته
نمی دونم حتی این نقطه رو کجای . جمله بزارم که سر و ته ش معلوم شه

Wednesday, October 8, 2008

*
اگر گریه اجازه داشت یک عارضه اتفاقی باشه همچون سرفه
زندگی آسان تر میشد
...

Sunday, October 5, 2008

*
تازگی ها چیزی عجیب نیست اگر هم غریب باشد
...

Thursday, October 2, 2008

*
فکر کنم با استانداردهای آنرمال من هیچ آدم نرمالی وجود نداره
از روزی که گفتم تو رو خدا همین جور نرمال بمون بامبول در آورده و خدای هرج و مرج شده

Monday, September 29, 2008

*
اینجا نوشته دستهای هر کسی آینه روحشه
...
فک کن آینه روح هر کسی تو آستینشه
آستینش هم مال کتشه
کتش هم تن باباشه
و باباش در دسترس نیست
...
من امروز روحم یه نمه تو قیافه ست

Friday, September 26, 2008

*
بهترین زمان برای رانندگی وقتی ست که از فرودگاه بر میگردی
اون وقت می تونی سرعتت رو و با سرعت ریختن اشکات تنظیم کنی و از همه جلو بزنی
!فقط پشت چراغ قرمز عینک آفتابی یادت نره

Tuesday, September 16, 2008

*
کی میاد هی مرخصی هام رو کش میره؟
اینقدر به آینده دور خیره شدم و تو تقویم مرخصی هام رو شمردم چند تاش کم شده
من همیشه گذشته دورم و اون جوری که می خوام تغییر میدم و شفاف می بینم و آینده رو همون جوری که نیست تار می بینم
و معلوم نیست چرا در آینده دور همیشه خندون تر از آینده نزدیکم
شاید چون دندونام ریخته اینطور به نظر میرسه
...

Wednesday, September 10, 2008

*
دیشب تو خوابم آگهی بازرگانی پخش میشد
کاش امشب خوابم زیر نویس هم داشته باشه من صداش بیدارم نکنه
...

Tuesday, September 9, 2008

*

دیدی عاشق یه دونه برگ و دوستانش میشی و هی می خوای نگاشون کنی؟! من این عکس رو خیلی دوست دارم
مرسی لیلا جان
...

Friday, September 5, 2008

*
همه چیز فراهم است
میشه تا خود صبح یه عالم چیزای خوب تصور کرد
...

Thursday, September 4, 2008

*
من هم ابر می خوام و بارون هوای یخ
مثه اونجایی که تویی
من اصلا می خوابم و یه روز ابری پا میشم
...

Wednesday, August 27, 2008

*
معلوم نیست چرا همیشه روزای چهارشنبه باهوش تر از روزای دیگه میشم
یعنی اگه روزی اتم رو کشف کردم چون هنوز کشف نشده یا جارو برقی رو اختراع کردم اون روز حتما بدانند که چهارشنبه است! با این وجود من خیلی هم علاقه به این روز ندارم. چهارشنبه روزی ست که زندگی رو همون جور که مزخرف ست باید قبول کرد. یعنی من هیچ وقت بهانه ای براش پیدا نمی کنم. نه مثه دوشنبه ها حق دارم ادعای افسردگی کنم! نه مثه جمعه ها می تونم از شدت هیجان و ذوق مرگی غش کنم و قند تو دلم آب کنم
...

Tuesday, August 26, 2008

*
هر انسان چند در صد از عمرش رو در صف می ایسته؟
... من با ایستادن در صف و صبر کردن مشکلی ندارم
!فقط دوست ندارم با من هم مثه بقیه رفتار کنن

Saturday, August 23, 2008

*
درست موقعی که قراره همه چیز روال درست و عادیش رو طی کنه یه چی خراب میشه
همه آدما در وجودشون یک ضمیر خرابکاری دارن! فقط طرز بهره برداری ازش رو بلد نیستن که اونم من می تونم بهشون یاد بدم

Wednesday, August 13, 2008

*
شده بشینی زیر این درخت و به افق دور دست خیره شی بعد یه چی تالاپ بخوره تو سرت و متوجه شی قبل نیوتون خیلی ها جاذبه زمین رو کشف کرده بودن و از فرط شکستگی جمجمه زنده نموندن
...

Tuesday, August 12, 2008

*
حاضرم دو دانگ از عمرم رو بدم واسه خواب امروز ظهر
دارم غش می کنم
یعنی حسین حسین آ
...

Tuesday, July 22, 2008

*


کاش کی کش می اومدم

با اینکه تمام سلول های بدنم دچار بحران کوفتگی شده باز روحیه م رو نباختم و همچنان دو روزه ورزشکارم! رفتم باشگاه تارعنکبوتا اسم نوشتم که روزی مثه اسپایدرمن در جامعه افتخار آفرینی کنم
...
من همیشه یه چیزایی رو تو ذهنم می نویسم که یادم نره بعد یادم میره کجای ذهنم نوشتمش و در به در کوچه پس کوچه های ذهن رو دنبال آدرسش میگردم و در بین راه به آدرس های دیگه میرسم که باید گلدونا رو آب بدم, لباسا رو از خشکشویی بگیرم, اجاره رو بدم, دکتر رو کنسل کنم, قبولیه خواهرم رو تبریک بگم, روغن ماشین رو عوض کنم...ولی یه چیزی یادم نمیاد

Tuesday, July 15, 2008

*


کلمه هام تلف شدن! از دم دست و پاشون شیکسته و مجروحن
...
دیشب سرانجام موفق شدم با چه گوارا دست بدم تو خواب و امروز مدارم موفق شد روشن بشه بی هیچ انفجار و آتش سوزی
هر بار که این جوراب آبی هام رو روزای فرد نمی پوشم تا بیست و چهار ساعتش سر بلند و موفقم

Wednesday, July 9, 2008

*

!اینا می خوان بزنن و روشون نمی شه؟
...
همه چی با یه سنگ شروع شد
فک کن تجارت اسلحه و تکنولوژی جنگی امروز به چه شکل بود اگه انسان های نخستین به جای سنگ به هم جیرجیرک پرتاب می کردن
...
من یه جیرجیرک تو خونه م گیر کرده. باهاش که حرف میزنم گوش میکنه و ساکت میشه و در مورد حرفام خوب فکر میکنه

Monday, June 30, 2008

Friday, June 27, 2008

*

Thomas Fersen

Wednesday, June 25, 2008

*
یه بابایی هست سر کار که بازنشسته شده ولی ما باز هر روز میبینمش
بهش میگم چرا دیگه میای؟! خوب برو مسافرت! فقط دو روز از عمرت مونده برو بگرد!! میگه من که پاسپورت ندارم و هرگز نداشتم! میگم عجب الاغی هستی خوب برو پاسپورت بگیر. میگه آخه جاهای دیگه که انگلیسی حرف نمی زنن. کجا برم؟
فکر میکنم تو این 70 سال نه تنها پاش رو از این شرکت و مملکت بیرون نذاشته که یه بار هم نقشه جهان رو ندیده. اون روز میگه کشوری به اسم ارمنستان وجود نداره. نشونش که میدم میگه وقتی ما مدرسه می رفتیم این مال عثمانی ها بوده! خدا هر چی آدم تنبل و بی سُواد تو شرکت ما سبز کرده. دارم میرم براش فرم تقاضای پاسپورت و نقشه جهان رو پرینت کنم. یعنی توهین به بشریت تا کجا؟

Monday, June 23, 2008

*

من دارم زبان اسپانیایی یاد می گیرم
انگار یه دنیا رو بهم دادن...یه روز می تونم باهاشون راست راستکی صحبت کنم
!! فکر کن

Friday, June 20, 2008

*
چطوری میشه از اینجا رفت کوبا؟
شما بلدین؟

Sunday, June 8, 2008

*
فکرام بی اجازه راه می افتند که برن گردش
سرم رو میگیرم پایین و فکرام میریزن رو کیبورد
سرم رو میگیرم بالا و فکرام میریزن تو حلقم
و من همه فکرام رو خوب قورت میدم
که مغزم فرار نکنه
...

Friday, June 6, 2008

*

روحیه هنرمندانه م در شرف غلیان است
!یه آبرنگ به من بدین
من حروم شدم
حیف من
حیف تو
...

Tuesday, June 3, 2008

Saturday, May 31, 2008

*
همین الان مثه یک دسته گل شدم از انسانیت و وقار
...

Friday, May 30, 2008

*
همیشه فردایی هست که خرابکاری هامو درست کنه
...

Monday, May 26, 2008

*
امروز خیابان وست وود و آدماش بو قرمه سبزی میده. انگار رستوران شعله قابلمه ش رو تو جوب آب خالی کرده باشه
...
به من میگه من فقط قرمه سبزی های مامانم رو دوس دارم و جلوی چشم حیرت زده حضار دود قلیون رو قهرمانانه میده بیرون و میگه به این میگیم ابر ایرانی! همکارم سر قلیون رو میزاره دهنش و با تمام نیرو محتویات دهانش رو فوت میکنه تو قلیون و مثه احمقا می پرسه پس ابرش کو؟
تو فکرم که پشت دستمو با این ذغال دقیق داغ کنم و دیگه با همکارام نیارمش بیرون. گفته بود میخواد مثه خودمون با فرهنگ شون کنه ولی نه با دخانیات و سماق! که سماق هم پدیده ای ست خارق العاده! و چون این شیش تیکه ش به سیخ است ما صداش می زنیم شیش کباب!! با نظریه ش که مخالفت کنی میگه تو چیزی حالیت نیس! میگه من دوستم یکی از این قلیونا رو تو ماشین مرسدس بنزش جا سازی کرده. سر هر چراغ قرمز یه پوک هم به قلیونش میزنه. حضار تحسین وار حیرت میکنن! می پرسن منع قانونی نداره؟
با دستام نشونش میدم که دارم خاک ها رو جمع میکنم تا بریزم بر سرش! و ادامه میده...که ما می خوایم این قلیون رو به سیستم تهویه هوای خونه مون وصل کنیم تا وقتی دو شاخه ش رو زدیم به برق دودش از دودکش بره بیرون و خیلی سرطان ریه نگیریم!! و به امید خدا بعد از انرژی هسته ای میریم یه دستگاه قلیون وایر لس اختراع می کنیم که بی لوله و بی سیم راحت تر ببرمیش پیک نیک
...

Friday, May 23, 2008

*
!جمعه خوشایندیست
پر از ابر های اخمو و سیبیلو. فیل م یاد پرتلند کرده و می خواد بره تو مه و سرما و درختاش قایم شه و یه روز آفتابی برگرده
من هم میرم طناب دارمو ببافم
...

Monday, May 19, 2008

*
عصرای یکشنبه این آدم درست مثه روزای دیگه هیچ گهی نمی خوره و دو قورت و نیمش هم باقیه. انگار من و خبرگزاری ها نون باباش رو خوردیم و بهش بدهکاریم. هزار و صد بار صفحه بی بی سی و گویا و غیره رو باز میکنه و می بنده که شاید خبری باشه! از کجا معلوم که خبری نباشه؟! چه خوب که همیشه خبری هست تا لبخند رضایتی بزنه! میگه اینقدر به خبرای بد عادت داریم که اگه یه روز خبر خوبی بدن از تعجب خواهیم مرد. نگاش می کنم...هیچ اثری از مرگ و تعجب در چهره ش نیست. وقتی دنیای خبر رو سیاحت میکنه نباید زیاد نگاش کرد تا هیجان زده نشه و نخواد واسه تو هم تعریف کنه و بعد تحلیل کنه و بعد تفسیر کنه و بعد تو رو که دم دستی مورد نقد قرار بده و دمار از روزگار تو و مادر بی خبرت در آره
...

Wednesday, May 14, 2008

*
... آه چه روز کش داری
عقربه های ساعت لج باز و خرفت و تبلن. هیچ جوری جم نمی خورن. ساعته جونش در میاد تا بشه پنج عصر حتی چهار عصر یا سه عصر یا یک و نیم
...
چه صبورانه زمان نمی گذره. ساعت رو نگاه کردم 11:00 بود. نیم ساعت گذشت دوباره نگاه کردم 11:01 بود
قالب تهی کردم

Saturday, May 10, 2008

*
!هیچی رو نمی تونم پیدا کنم. همه چیز جا به جا شده
از در که وارد میشم خونه دور سرم می چرخه! مادر و پدرم عاشق تغییر دادن من و خونه م و سر تا پامن. قرنی یه بار اگه بیان من و این دو سه تیر و تخته رو کون فیکون میکنن. پدرم میگه ببین مادرت چه با سلیقه همه چیز رو تغییر داد. اشک تو چشام جمع میشه و در حال سکته ناقصم. مثه بچه های کتک خورده میگم دستتون درد نکنه
جای پوستره دوباره همون تابلوی بی ریخت پنج سالگی رو گذاشتن. عکس اخمو ترین و غمگین ترین کودک دنیا!! پدرم میگه نمی دونم این بچه!! چرا از عکسش متنفره؟! مادرم میگه این قشنگه!! این توئی! خود کودک درون ته. بعد با قهر می پرسه تو سیگار می کشی؟ خجالت نمی کشی؟ بابات همه ش رو انداخت دور...یعنی چه چیزای دیگه ای پیدا کردن؟
حالا خودم و هیچی رو نمی تونم پیدا کنم. چشمم می افته به کودک درونم رو دیوار که بد عنق ترین و غمگین ترین کودک دنیاست. غصه م میگیره و دلم سیگار میخواد. بعد میگن چرا جوونامون معتاد میشن؟
...

Thursday, May 8, 2008

*
یه بلا تکلیف لنگ در هوا چه شکلیه؟
...
امروز اصلا همه تکلیف شون با خودشون و ما روشن نیست
دیدی با یکی دوستی و همش به هم میاید! همه میگن اینو
بعد که قهری هرگز به هم نمی خوردین! همه میگن اینو
! باز که دوباره باهاش دوستی هیچ کی نمی گه اینو که ما رو اوسکول کردی یا خودتو
...

Wednesday, May 7, 2008

*















یه روز بد!! با جمع کردن اراده و توان و انرژی منفی ما می تونیم کم ترین چیزی بشیم که هستیم! سعی کنید میشه. فقط یادمون باشه که همیشه نصف لیوان خالی است

...
چه روز خوبی!! روزایی که رییسم نمیاد سر کار بیشتر از روزایی که خودم نمیرم سر کار خوشحال ام
لیوانمون شیکسته
...
چطور میشه تمام روز استرس داشت تمام مدت عصبانی موند و هر وقت عشق مون کشید خسته شد؟
لیوانمون رو چسبوندیم

Sunday, May 4, 2008

*
این آخر بی انصافی و حتی بی مروتی ست که از پارسال تا حالا حقوق ها صفر برابر شده و قیمت بنزین دو برابر شده...گالونی چهار دلار؟! آدم سیستم حرارتیش در حین عبور و مرور دچار بدبختی میشه. یه جاش جیلیز ویلیز میکنه در حالی که هیچ جاش خنک نمیشه. اصلا دلم برای هیچ کی تنگ نیست! خیلی با احساس میگم دلم تنگ شده میای پیشم؟ خیلی بی احساس میگه پول بنزینم رو میدی بیام! آدما چه محترمانه عشق رو فدای پول می کنن... بر سر عشق چه آمده بدبخت؟؟

Thursday, April 24, 2008

*
یه روز صبح از خواب پا میشی کرکره رو می کشی پایین و تا شب تعطیلی
...
!امروز معلوم نیست دنیا دست کیه
همه رقم تعطیلی م
نقطه

Tuesday, April 22, 2008

*
سر کار یه آقای چینی داریم که اسمش هانگ نی است و یه آقای چینی داریم که اسمش نی هانگ است. هر دو شکل همن و من قرار است هرگز نفهمم کدام کدام است. اصلا یکی از معضلات امروز در جامعه اسم آدماست. تو این مملکت نه کسی اسم من رو یاد میگیره نه من اسم کسی رو یاد میگیرم
...
یه همکار هندی دارم که همیشه از باغچه ش آووکادو می چینه میاره سر کار. دیروز باسه یه عمر ازش آووکادو گرفتم و دوست شدیم. داشت عکس بچه هاش رو نشون می داد که "این لاکی یه, این ریکی یه, این نیکی یه, این میکی یه, این خیکی یه..." از خنده در شرف انفجار بودم

Sunday, April 20, 2008

*
از بس جدول حل کردم یه چشمم افقی می بینه و یه چشمم عمودی
...

Friday, April 18, 2008

*
اینایی رو دیدی که چون تو خونه سطل آشغال ندارن ناخون گیرشون رو میارن سر کار, پشت همون میز, بغل گوش تو, در دید رس تو, ناخون میگیرن و محیط زیست و اعصابت رو به لجن می کشن
از فردا آقایون می تونن ریش تراششون هم با خود بیارن
روز به روز آزادی هامون بیشتر میشه
...
رییس ام روزایی که جن هاش در نرفتن بد اخلاقه. بهش یاد ندادن که این اخلاق سگش رو بزار خونه بعد بیاد سر کار. هر نیم ساعت یه بار اومد پرسید "پیشرفت ما در چه حاله؟" آخرش گفتم پیشرفت ما در هیچ حاله اگه هی بیای اینجا و همون سوال رو باز بپرسی

Thursday, April 17, 2008

*
آدم وقتی عشق و عاشقی از سرش می پره
تازه می تونه با خیال راحت بشریت رو نجات بده
...
!چه ناراحت

Tuesday, April 15, 2008

*
من دیگه آدم با نظمی شدم
هر روز بداخلاق میشم
هر روز بی خیال میشم
هر روز بی فرهنگ میشم
...
اما تو چی؟
موی بلند, روی سیاه, ناخن دراز
واه و واه و واه
...

Sunday, April 6, 2008

*

تو این عروسی باسه اولین بار احساس کردم مهم واقع شدم. ازم خواستن به عنوان شاهد عقد زیر اون ورقه رو امضا کنم. اینقدر حس ذوق مرگی بهم دست داد که به جای مادر عروس من تو چشمام اشک جمع شده بود
من خودم میام شاهد عقد همه تون میشم. فقط سریع تر تا من خودکار بیک ام خشک نشده

Tuesday, April 1, 2008

*
از صبح طبع شعرم پوکیده. قافیه ش نمیاد. می خواستم یه بیت شعر سر سفره عقد دوستم آماده داشته باشم
این خوبه؟ آی آی آی انگشتم *** گیر کرده باز تو گوشم
ولادیمیر خان خوشش اومده. میگه خیلی بی استعدادی. اینا رو فقط بزار تو مجلس ختم من بخون که مردم یک دل سیر گریه کنن! شاید یه روز دیوان شعرم رو تقدیم کنم بهش یا اصلا هم می دمش به شما

Monday, March 24, 2008

*
اولش شیفته رفتار و حرفاش میشی بعد نیم ساعت شک می کنی بعد یه ساعت می فهمی یارو دیوانه ست
...
اولش فکر میکنی یارو دیوانه ست بعد نیم ساعت شک میکنی بعد یه ساعت می بینی مثه خودت فیلسوف ست
...
چه مشکوکن همه

Wednesday, March 19, 2008

*

عیدتون مبارک

Thursday, March 13, 2008

*
خوب شد آن چیزی که به سرمان رید یک گاو نبود
...
کاش کی بود

Wednesday, March 12, 2008

*

گندم کچلم جوانه زده است
هیپیپ هوراااااااااااااا
...

Tuesday, March 11, 2008

*
فیل ام هی بحران زده میشه
دیروز یاد هندوستان کرد
امروز یاد قبرستان کرد
بعد افتاد و دندونش شیکست
...یکی بود یکی نبود

Monday, March 10, 2008

*
تا حالا محاسبه ت کردن؟
بعد به نتیجه برسن
...
بعد حل شی؟
یعنی محو شی

Saturday, March 8, 2008

*
...من مردی را دیدم که عشق را محاسبه می کرد

Wednesday, February 27, 2008

*
وقتی جدی نگام میکنه بعد خیلی جدی میگه حالا می خوام یه حرف جدی بزنم, نفسم تو سینه حبس میشه و باید برم زیر تخت قایم شم
!من تو عمرم هیچ حرف جدی نزدم. اگر هم زدم کسی جدی نگرفتتش
دیگه صبح ها دیر نمیرم سرکار, جداً

Friday, February 22, 2008

*
دیدی وقتی از یکی خوشت میاد همش می خوای ازش بنویسی؟
...

Monday, February 18, 2008

*

من از بچگی 16 فوریه ها رو دوست داشتم همون طوری که به حضرت استاد هم ارادت داشتم
...
دیروز آفتاب بود, داستان هم بود, یه ابر پف پفی و آسمان آبی هم بود
چقدر نزدیک نشسته بودیم, جوری که می تونستم سرم رو متمایل کنم به چپ و یواشکی و آهسته بزارم رو شونه ش...اون حتما ناراحت نمی شد و باز هم می خوند

Thursday, February 14, 2008

*



واقعا روز ولنتاینتون مبارک! چه روز خجسته ای
همکارم پرسید تو مادرت بهت گل میده؟! میگم تو از کجا فهمیدی که فقط مادرم ممکنه به من گل بده! رسیدم خونه همسایه می گه تو چرا ولنتاین اومدی خونه نمی ری امشب بیرون؟! حالا موندم که شبا زود میام خونه جواب همسایه م رو چی بدم
...
من این یه بیت شعر رو تقدیم می کنم به عاشقان که دیگه هوس این لوس بازی ها رو نه امشب نه هیچ شب دیگه ای نکنن
بریدند! بریدند! به جاش پماد مالیدند ***** شعر من رو تو هوا دسته جمعی قاپیدند

Tuesday, February 12, 2008

*
چند روزه سر به جیب تفکر فرو بردم شاید چیزی به ذهنم خطور کنه
چرا این جیبش سوراخه؟
...
این جوری که فکر می کنم چونه م خسته میشه

Wednesday, February 6, 2008

*

آینه ام هر روز صبح به جای من, عمه ام را نشون میده...هر سه تا شب زهر ترک ایم

Saturday, February 2, 2008

*
خاک بر سر این عشق یک طرفه. شدم مثه این دخترای آفتاب مهتاب ندیده! اصلا همین که تو رکاب دوستاشم کافیه. شاید یه روزی پنجاه درصد باقیمانده حل شد. از این جوریاست که ببینیش عاشقش میشی. اصلا بیا چند تایی دوستش داشته باشیم
...
دیدی همیشه باسه رسیدن به آرزویی یک راهی هست (بن بست هم هست!) اما باسه نرسیدن بهش هزار راه (میان بر!) هست
...
تو جاده این آهنگ که داده رو هی دوباره گوش میکردم بعد یهو هیچی نشد ولی ابر رفت کنارآفتاب تابید روم. مثه تو فیلما! فکر کردم حتما یه چیزی می شه

Wednesday, January 30, 2008


*
خانوم منشی همش برعکسه
همیشه حتی اگه تعجب هم نکرده الکی نشون میده تعجب کرده و میگه وووووووووووووووه! بعد که واقعا تعجب کرده الکی نشون میده تعجب نکرده و هیچی نمیگه

Sunday, January 27, 2008

Tuesday, January 22, 2008

*

به امید آزادی هر چه زودتر همه دانشجویان و آزاد اندیشان جهان

Monday, January 21, 2008

*
میگن آدم لحظه ای قبل مرگ زندگی رو مرور میکنه و هر چی تو زندگیش گذشته را به یاد میاره. فقط باسه لحظه ای و تمام
...شاید
شاید این طوره
حالا یه چیزی دیگه که آدم هر چی از جوونی بیشتر فاصله میگیره و به دوران کهولت نزدیک تر میشه بیشتر به خاطرات جوونی و نوجونی و ماقبل تاریخش می چسبه. شبیه من! هی مثه پدربزرگا یاد دوران طفولیت میفتم و خاطره افشانی میکنم

Friday, January 18, 2008

*

میرم فرودگاه دنبال دایی جان. بعد از قرنی می بینمش. انگار کودکی خودم رو می بینم. خیلی پیر شده و هیچ من رو نمیشناسه

دایی جان (دایی مادرم) مردی سالخورده و تنهاست که تو همسایگی ما زندگی میکنه. مادرم هفته ای یک بار خواهرم رو به کلاس پیانو میبره و من چون کوچکترم باید به خانه دلگیر و تاریک دایی جان برم. دایی جان با اینکه مردی محترم و مهربان است ولی حوصله من رو نداره و من حوصله او را. برعکس مادرم که میگه "این طوری دایی جان هم از تنهایی در میاد" من مطمئنم او تو رو دروایسی این ساعات درد آور رو تحمل میکنه

دایی جان همیشه خانه و پیرهن و شلوارش هم رنگ موهاش خاکستریه. با دیدن من و مامان تلاش میکنه لبخند بزنه. بغلم میکنه. بغلش بوی لیمو ترش میده و سیر و پیاز! لپم رو گاز میگیره و مثه همیشه می پرسه "دودی تو پدرسوخته تری یا حکیم فانوس"؟

با رفتن مادر ثانیه ها به شمارش در میاد. دایی جان میگه "دودی برو اونجا بشین مشقت رو بنویس!" و من کیف و دفتر و مداد رنگی های جویده شده و بی قواره م رو آروم می چینم رو میز و در حالی که با خودم قرار میزارم تا ابد با مامان و خواهر و تمام دنیا قهر بمونم ساکت خیره میشم به دایی جان که عینکش هم خاکستریه و داره مثلا مطالعه میکنه

دایی جان دیوانه ست! هر وقت من رو بیکار می بیبنه میره کتابای علمیه بی عکس و رنگش رو می آره برام تا من هم مطالعه کنم. مثل اینکه نمی فهمه من هنوز مدرسه نمی رم و سواد ندارم. میگه تو باید خوب درس بخونی تا دکتر بشی. دایی جان سالهاست داره مطالب پزشکی گردآوری میکنه. مقاله های پزشکی روزنامه ها رو قیچی میکنه می چسبونه تو دفتر بزرگش تا یه روز کتابشون کنه. اون همه میوه ها رو می شناسه و می دونه هر کدوم چه خاصیتی داره

دایی جان فکر میکنه این وسط لیمو ترش هم میوه ای ست و از بین همه میوه های دنیا به این یه دونه خیلی ارادت داره. باسه همینه که تو یخچالش غیر آب کلی لیمو ترش هم پیدا میشه. از رو صندلی پا میشه میره برام لیمو ترش میاره و باسه صدمین بار میگه "دودی می دونستی لیمو ترش چقدر خاصیت داره؟! بیا برات قاچش کنم". لیمو ترش رو از وسط قاچ میکنه نصفش رو میزاره جلوی من و نصف دیگه ش رو می چلونه تو چشماش و در حالی که چشمش می سوزه میگه: آب لیمو بینایی چشم رو زیاد میکنه

دایی جان ول کن نیست هر آشغالی که گیر میاره تو چشماش می ریزه. الان می خواد آب پیاز رو بریزه تو چشماش. به من میگه "پیاز هزار و صد مرض رو از آدم دور میکنه و همه میکروبا رو میکشه". چشماش می سوزه و صدای ناله ش رو می شنوم. سرم رو بیشتر فرو میکنم تو دفترم و فقط از خدا می خوام مادر زودتر برگرده. بعد از سالها مادر میاد و دایی جان میگه دختر خوبی بود...مشقاش رو کرد, میوه ش رو خورد...به سلامت

Wednesday, January 16, 2008

*
گفت می دونی؟! مذهب مثه یک گل سرخ که تو بیابون در میاد
بعد شکل یه گل پژمرده کشید رو دستمال. گفت اینا هم بقیه ش بیابونه
دید اخمام رفت تو لب و لوچه م و عالم هستی گره خورد...گفت البته تو هم این طوری
می خواست بگه غنیمتی مثه لنگه کفش

Thursday, January 10, 2008

*
The thing is : آقاهه هر چند کلمه یا بار میگه
امروز تو میتینگ شمردم. در چند دقیقه 12 بار تکرارش کرد. این که حرف میزنه خوابم نمی بره. میشمرم و سرم گرمه! در حالی که شب ها گوسفندهام رو نشمرده خوابم میبره

Wednesday, January 9, 2008

*

همسایه فهمیده یکی امواجش رو کش میره. گاه و بیگاه قطعش میکنه. چند روز من رو گذاشت تو خماری و مونده بودم بی اینترنت چه خاکی به سرم بریزم!! خیلی سخته خیلی

Friday, January 4, 2008

*

من قراره تا یه هفته اعتصاب جوراب کنم و خالی خالی کفش بپوشم
همیشه بی سوراخ ترین جوراب ها اونایی هستن که یه لنگه شون گم شده
به امید روزی که همه لنگه جوراب های گمشته بازگردند

Wednesday, January 2, 2008

*

اجازه ورود بهش نمیدی ولی اون موذی تر از این حرفاست! هر از گاهی آروم و بی صدا میاد صاف میشینه رو قلبت. میزنه به ریشه میره تو فکرم
بعد هی میگه
هی میگه
هی میگه
هی میگه
...