Saturday, May 10, 2008

*
!هیچی رو نمی تونم پیدا کنم. همه چیز جا به جا شده
از در که وارد میشم خونه دور سرم می چرخه! مادر و پدرم عاشق تغییر دادن من و خونه م و سر تا پامن. قرنی یه بار اگه بیان من و این دو سه تیر و تخته رو کون فیکون میکنن. پدرم میگه ببین مادرت چه با سلیقه همه چیز رو تغییر داد. اشک تو چشام جمع میشه و در حال سکته ناقصم. مثه بچه های کتک خورده میگم دستتون درد نکنه
جای پوستره دوباره همون تابلوی بی ریخت پنج سالگی رو گذاشتن. عکس اخمو ترین و غمگین ترین کودک دنیا!! پدرم میگه نمی دونم این بچه!! چرا از عکسش متنفره؟! مادرم میگه این قشنگه!! این توئی! خود کودک درون ته. بعد با قهر می پرسه تو سیگار می کشی؟ خجالت نمی کشی؟ بابات همه ش رو انداخت دور...یعنی چه چیزای دیگه ای پیدا کردن؟
حالا خودم و هیچی رو نمی تونم پیدا کنم. چشمم می افته به کودک درونم رو دیوار که بد عنق ترین و غمگین ترین کودک دنیاست. غصه م میگیره و دلم سیگار میخواد. بعد میگن چرا جوونامون معتاد میشن؟
...

No comments: