Friday, October 17, 2008

*
اولین بار که باغ وحش رفتم همین چند روز پیش بود. یعنی چون در کودکی من رو باغ وحش نبرده بودن شنبه ای دست دوستم رو گرفتم و به زور بردمش باغ وحش تا من زرافه ببینم...و من یک زرافه دیدم و فیل و حتی اسب آبی
باغ وحش اون تصویر شاد و ساده ای نبود که در ذهن داشتم... که حیوونای بازیگوش جیغ می زنن و خوشحالن! میمونا تخمه می شکنن و موز می خورن
باغ وحش پر حیوونای از دم افسرده و خمار و بی حوصله بود. حیوونای خجالتی و تنبل که محل سگ آدما نمی ذاشتن و همگی پشتشان به حضار بود که یا در اعتصاب خواب به سر می بردن و یا قهر بودن! غیر از فیل و زرافه و اسب آبی بدبخت که در قفس جای خوابیدن و نفس کشیدن نداشتن چه برسد جای پشت کردن به ما را! تنها حیوونی که حس حرکت داشت یک شیر ماده عصبی بود که هی از این ور می رفت آن ور و از آن ور می رفت این ور و اعصابش خورد بود و مدام با خودش حرف می زد و به حقوق بشر فحش میداد! یعنی حق هم داشت... سلطان جنگل را انداخته بودن در یک قفس کوچک و رو دیوار براش عکس گل و درخت و جنگل کشیده بودن تا حس غربت نکند. کمی جلو تر از قفس شیر قفس شامپانزه بود!! شامپانزه که اسکیزوفرنیا داشت روی نرده نشسته بود و مدام سرش را به میله آهنی می کوبید و داشت خودش رو می کشت و کسی جلوش را نمی گرفت
...
از روزی که رفتیم باغ وحش با دوستم داریم دیوانه میشیم و رو قرص آنتی دیپرشنیم و از بشریت بریدیم!!!! آخه فیل به اون گندگی چه جور در یه وجب جا زندونیه!!! می خوام صد ساله سیاه بچه م اسب آبی نبینه

2 comments:

Anonymous said...

in aali bood

شهرزاد کاریابی said...

وقتی فیل بچه است با یک طناب کوتاه به درخت می‌بندن. فیل بزرگ و می‌شه و طناب هم در ذهنش رشد می‌کنه و تا قیامت با همون یه تیکه طناب یه گوشه می‌شینه
تازه این که چیزی نیست ما به خیال زندگی در رویا رفتیم و این جهان تنگ برامون شد دنیای بزرگ و چارچنگولی بهش چسبیدیم. اون بدبخت که اسمش
فی فی فیله