Sunday, April 1, 2007

*
از روزی که قرار شده برم ایران در شبانه روز صد بار پای پیاده تا خیابون ولیعصر رفتم و باز گشتم
این رفت و بازگشت ها دارن من را دیوانه میکنن
تازه به خودم اومدم که چقدر دلم باسه جوبای ولیعصر تنگ شده
از هیجان و خوشحالی به حالت مرگ افتادم
غیر از من بقیه هم اینجا به هیجان آمدن و اصرار دارن که هر چی زودتر وصیت نامه م رو تموم کنم
پدر میگه اینقدر تهران تهران میکنی برو ولی به دلم برات شده دیگه بر نمیگردی. کلید خونه رو بزار پیش من
چارلی میگه برو ولی ایشالا اگه برنگشتی مونیتور و گلدون و صندلی چرخ دارت مال من
خواهرم میگه پس ماشین و دوچرخه و تلویزیون پیش من
سحر و نیما و پیام عقیده دارن که من با رفتنم جنگ و بیماری و قحطی رو میتونم به اون مملکت ببرم
پیام خیلی جدی میگه اگه مرزا بسته شد یه آشنا دارم که میتونه تو و بقیه رو از مرز افغانستان قاطی گوسفندا رد کنه
سحر میگه به حرف این پیام احمق گوش نده. مساله همون از تهران تا دم مرزه
نیما شجاعانه میگه شما ها چقدر خودخواه و بی غیرتید. چه چیزی پر افتخار تر از اینکه آدم در راه وطن کشته شه. خوبیش اینه که اگه جنگ هم نشه یا تو تصادف میمیری یا از آلودگی هوا
سحر در حالی که تو چشمهاش اشک جمع شده میگه چقدر دلمون برات تنگ میشه. ما تا عمر داریم با خاطره ت زندگی میکنیم

No comments: