*
کار جدیدم هر روزش مثه کلاس درسه. اولین چیزی که یاد میدن درس صبر و تحمله. از اول ساعت کاری باید صبر کرد تا آخر ساعت کاری فرا برسه. شاید اگه با آدم حرف بزنن این هشت ساعت سریع تر بگذره ولی به غیر از بیل کسی دیگه با من حرف نمیزنه. بیل فقط جمعه ها میاد سر کار. یعنی از سه هفته پیش که انگشتش رو حشره گاز گرفت هر روز میره دکتر جز جمعه ها که دکترش نمی ره سر کار
امروز صبرم تموم شد. با ترس و لرز رفتم دم میز اون پسره که همیشه اخماش تو همه. خیلی آروم گفتم ببخشید!!! نیم متر پرید هوا و زهرش آب شد. پرسیدم میدونی این دور و بر ها تعمیر گاه ماشین کجاست؟!! سوال بی ربطی بود...خیلی بی ربط بود. گفت نه من اصلا نمی دونم و ماشین هم ندارم که ببرمش تعمیرگاه... پشتش رو کرد و باز خیره شد به مونیتور
تو دلم گفتم ترسوی بد اخلاق انسان گریز. شاید هم بلند گفتم که برگشت نگام کرد
کاش بیل امروز سر کار بود. اگه هیچ وقت انگشتش خوب نشه چی؟ بیل عادت داره آخر هر جمله ش بخنده...از اون خنده هایی که دلم رو آشوب میکنه. بعد منتظر میشه تا من هم بخندم...ولی من هر چی زور میزنم خنده م نمی گیره
من با خودم قرار میزارم و قول میدم که اگه فردا اومد سر کار آخر هر جمله ش حتما قاه قاه بخندم
No comments:
Post a Comment