Friday, July 6, 2007

*
رفتن حس عجیبیه
مثه حس دوست داشته شدن
من اگه میدونستم با رفتنم اینقدر مورد عشق و ماچ و علاقه قرار میگیرم زودتر از اینا اقدام میکردم
همه باهام مهربون تر شدن
انگار که دارم میرم بمیرم
معمولا آدما موقعی که دارن میمیرن و حتی بعدش که می میرن به نظر دوست داشتنی تر میشن
من روزی صد و بیست مرتبه به صد و بیست نفر توضیح میدم که به کجا میرم و چرا میرم و چقدر
I will miss them be khoda
امروز یکی که قسم می خورم تو عمرم ندیده بودم تو راه دستشویی جلوم رو گرفت و گفت داری میری؟ چقدر دلم برات تنگ میشه
من هم قشنگ توضیح دادم که تا یه هفته دیگه فعلا نمیرم و الان میرم دستشویی ولی با این وجود در این مدت دلم براش خیلی تنگ میشه و به طرز عجیبی رو کلمه خیلی تاکید کردم
واقعا نمی دونم چرا؟ شاید اون لحظه خیلی باید میرفتم دستشویی
در بازگشت از دستشویی رییس جلوم رو گرفت و برای بار سوم از زحمات و خدمات و کمالات و علوفات و خزعبلات و ... من تشکر کرد و ازم خواست اگه کاری از دستش بر میاد تا به زور من رو تو شرکت نگه داره بگم و من در جواب چون نه خودم و نه آبا اجدادم هرگز در تاریخ زیر بار زور نرفتیم گفتم به جون شوما نمیشه...الان اونا اونجا منتظر نشستن تا از علم و دانش و کمالات من بهره مند شن و همین میزان بهره ای که شما بردید باسه هفت پشتتون بس نبود؟! به امید خدا در دفعات بعدی به همراه آبا اجدادم کلا به خدمتتون میرسیم...حالا بزار محصولات شرکت بیرون بیاد اون وقت می فهمی زحمات و خدمات و کمالات یعنی چه برادر
...و بعد آن گاه از هم تشکر کردیم و هر کس به میز خویش باز گشت
پایان

No comments: