Wednesday, December 24, 2008
Monday, December 22, 2008
Saturday, December 6, 2008
Thursday, November 27, 2008
Wednesday, November 19, 2008
Friday, November 14, 2008
Tuesday, November 11, 2008
Friday, November 7, 2008
Thursday, November 6, 2008
Monday, November 3, 2008
Tuesday, October 28, 2008
Saturday, October 25, 2008
Thursday, October 23, 2008
Wednesday, October 22, 2008
Friday, October 17, 2008
Wednesday, October 15, 2008
Tuesday, October 14, 2008
Friday, October 10, 2008
Wednesday, October 8, 2008
Sunday, October 5, 2008
Thursday, October 2, 2008
Monday, September 29, 2008
Friday, September 26, 2008
Tuesday, September 16, 2008
Wednesday, September 10, 2008
Tuesday, September 9, 2008
Thursday, September 4, 2008
Wednesday, August 27, 2008
Tuesday, August 26, 2008
Saturday, August 23, 2008
Wednesday, August 13, 2008
Tuesday, August 12, 2008
Tuesday, July 22, 2008
Tuesday, July 15, 2008
Wednesday, July 9, 2008
Monday, June 30, 2008
Friday, June 27, 2008
Wednesday, June 25, 2008
Monday, June 23, 2008
Friday, June 20, 2008
Sunday, June 8, 2008
Friday, June 6, 2008
Tuesday, June 3, 2008
Saturday, May 31, 2008
Friday, May 30, 2008
Monday, May 26, 2008
Friday, May 23, 2008
Monday, May 19, 2008
Wednesday, May 14, 2008
Saturday, May 10, 2008
Thursday, May 8, 2008
Wednesday, May 7, 2008
یه روز بد!! با جمع کردن اراده و توان و انرژی منفی ما می تونیم کم ترین چیزی بشیم که هستیم! سعی کنید میشه. فقط یادمون باشه که همیشه نصف لیوان خالی است
Sunday, May 4, 2008
Thursday, April 24, 2008
Tuesday, April 22, 2008
Sunday, April 20, 2008
Friday, April 18, 2008
Thursday, April 17, 2008
Tuesday, April 15, 2008
Sunday, April 6, 2008
Tuesday, April 1, 2008
Monday, March 24, 2008
Wednesday, March 19, 2008
Thursday, March 13, 2008
Wednesday, March 12, 2008
Tuesday, March 11, 2008
Saturday, March 8, 2008
Wednesday, February 27, 2008
Friday, February 22, 2008
Monday, February 18, 2008
Thursday, February 14, 2008
Tuesday, February 12, 2008
Wednesday, February 6, 2008
Saturday, February 2, 2008
Wednesday, January 30, 2008
Sunday, January 27, 2008
Tuesday, January 22, 2008
Monday, January 21, 2008
Friday, January 18, 2008
میرم فرودگاه دنبال دایی جان. بعد از قرنی می بینمش. انگار کودکی خودم رو می بینم. خیلی پیر شده و هیچ من رو نمیشناسه
دایی جان (دایی مادرم) مردی سالخورده و تنهاست که تو همسایگی ما زندگی میکنه. مادرم هفته ای یک بار خواهرم رو به کلاس پیانو میبره و من چون کوچکترم باید به خانه دلگیر و تاریک دایی جان برم. دایی جان با اینکه مردی محترم و مهربان است ولی حوصله من رو نداره و من حوصله او را. برعکس مادرم که میگه "این طوری دایی جان هم از تنهایی در میاد" من مطمئنم او تو رو دروایسی این ساعات درد آور رو تحمل میکنه
دایی جان همیشه خانه و پیرهن و شلوارش هم رنگ موهاش خاکستریه. با دیدن من و مامان تلاش میکنه لبخند بزنه. بغلم میکنه. بغلش بوی لیمو ترش میده و سیر و پیاز! لپم رو گاز میگیره و مثه همیشه می پرسه "دودی تو پدرسوخته تری یا حکیم فانوس"؟
با رفتن مادر ثانیه ها به شمارش در میاد. دایی جان میگه "دودی برو اونجا بشین مشقت رو بنویس!" و من کیف و دفتر و مداد رنگی های جویده شده و بی قواره م رو آروم می چینم رو میز و در حالی که با خودم قرار میزارم تا ابد با مامان و خواهر و تمام دنیا قهر بمونم ساکت خیره میشم به دایی جان که عینکش هم خاکستریه و داره مثلا مطالعه میکنه
دایی جان دیوانه ست! هر وقت من رو بیکار می بیبنه میره کتابای علمیه بی عکس و رنگش رو می آره برام تا من هم مطالعه کنم. مثل اینکه نمی فهمه من هنوز مدرسه نمی رم و سواد ندارم. میگه تو باید خوب درس بخونی تا دکتر بشی. دایی جان سالهاست داره مطالب پزشکی گردآوری میکنه. مقاله های پزشکی روزنامه ها رو قیچی میکنه می چسبونه تو دفتر بزرگش تا یه روز کتابشون کنه. اون همه میوه ها رو می شناسه و می دونه هر کدوم چه خاصیتی داره
دایی جان فکر میکنه این وسط لیمو ترش هم میوه ای ست و از بین همه میوه های دنیا به این یه دونه خیلی ارادت داره. باسه همینه که تو یخچالش غیر آب کلی لیمو ترش هم پیدا میشه. از رو صندلی پا میشه میره برام لیمو ترش میاره و باسه صدمین بار میگه "دودی می دونستی لیمو ترش چقدر خاصیت داره؟! بیا برات قاچش کنم". لیمو ترش رو از وسط قاچ میکنه نصفش رو میزاره جلوی من و نصف دیگه ش رو می چلونه تو چشماش و در حالی که چشمش می سوزه میگه: آب لیمو بینایی چشم رو زیاد میکنه
دایی جان ول کن نیست هر آشغالی که گیر میاره تو چشماش می ریزه. الان می خواد آب پیاز رو بریزه تو چشماش. به من میگه "پیاز هزار و صد مرض رو از آدم دور میکنه و همه میکروبا رو میکشه". چشماش می سوزه و صدای ناله ش رو می شنوم. سرم رو بیشتر فرو میکنم تو دفترم و فقط از خدا می خوام مادر زودتر برگرده. بعد از سالها مادر میاد و دایی جان میگه دختر خوبی بود...مشقاش رو کرد, میوه ش رو خورد...به سلامت