Sunday, September 24, 2017

بهترين اتفاقى كه برام افتاد بچه دار شدن بود. اين اتفاق اينقدر خوب بود كه من فقط به بچه ها فكر ميكردم و ازونا فقط ميگفتم و عكس ميگرفتم پست ميكردم يا براى اونا فقط دوست داشتم غذا درست كنم (با اينكه نمى خوردن) و با ماماناى بچه هاى ديگه فقط معاشرت ميكردم. اتفاق ديگه هم اين بود كه دوستاى مجردم كم كم فاصله گرفتن و اينقدر بچه هام از سر و كول مهمونا بالا رفتن ديگه كسى خونه مون مهمونى هم نيومد و منم ديگه وقت مطالعه نداشتم و سينما هم نرفتم. اميدوارم ازين اتفاقا براى شما هم بيفته. 

هزار سال كه اينجا نه چيزى نوشتم نه وبلاگى خوندم. الان كه صد جاى ديگه براى حرف زدن و شنيده شدن وجود داره آيا كسى وبلاگ ميخونه؟ احتمالا نه. ولى من دلم براى اينجا تنگ شده بود و با ناباورى اومدم ديدم هنوز هست. خداى من!

Monday, May 6, 2013

يا على مدد گويان هر چيز ممكنى را غير ممكن كردند

Thursday, May 2, 2013

بيا شمع هامو فوت كن

Tuesday, April 23, 2013

من هنوز زنده م 

Friday, December 7, 2012

*

درس بزرگ امام این بوده که
 تا فضای جامعه خواست یه کم باز شه
بهش اسید اضافه کنند
...

Thursday, December 6, 2012



مرده دلاى آدماش؟
 

Wednesday, December 5, 2012

سر و ته

*

دوست داشتم
یه جای پیاز جا داشتم
...

Tuesday, December 4, 2012

*

ما خنده مان گرفت
خنده مان را گرفتند
...

Monday, December 3, 2012

*

هر چه سیاست بود را خرج اتینا کرد در فیس بوک
...

Sunday, December 2, 2012

*

اینجا هم مثل آنجاست
فقط اینجا آزادی نام یک مجسمه ست 
و آنجا نام یک میدان
...

Friday, November 30, 2012

*

برای شما هم پیش اومده؟
کشورتون کش اومده؟
...

Thursday, November 29, 2012

*

همه چیز را بردند
فقط جای شکرش را باقی گذاشتند
...

Wednesday, November 28, 2012

 *

قرار نیست که زود بپزیم
قرار است که دیر بپزیم
...

Tuesday, November 27, 2012

*

به من زنگ بزن
 ...

Tuesday, November 20, 2012

*

 هوا نه آفتابی ست، نه مهتابی ست
و تنها نوری که از پنجره به درون می تابد
 از آتشی ست که بر سر شهر می بارد
...

Sunday, November 18, 2012

*

به درد نمی خورم
و درد می خورد مرا
...

Saturday, November 17, 2012

*

یه چیزیشون میشه! اول کمک میکنند مردم یه کشور بدبخت مثلا انقلاب کنند که آزاد شوند. بعد از انقلاب یه فیلم مستند میسازند که نشان دهد مردم چقدر بدبخت تر شدند و حالا چه هرج و مرجیست
...

Friday, November 16, 2012

*

من هیچ وقت این دستبند مادرم رو ندیدم ولی از وقتی یادمه هر بار سر مسایل مالی با بابا بحثشون میشد، آخر با بغض و دلخوری می گفت میرم این دستبند رو میفروشم.  حالا امروز بعد صد سال ناراحت از خواب پریدم که چرا هرگز ازش نخواستم این دستبند رو نشونم بده ببینم اصلا وجود داشته یا نه
...

Friday, November 2, 2012

*

اگر مشکلم را برای همفکری پیش چراغ راهنمایی برده بودم
تا الان حل شده بود
...