Thursday, April 24, 2008

*
یه روز صبح از خواب پا میشی کرکره رو می کشی پایین و تا شب تعطیلی
...
!امروز معلوم نیست دنیا دست کیه
همه رقم تعطیلی م
نقطه

Tuesday, April 22, 2008

*
سر کار یه آقای چینی داریم که اسمش هانگ نی است و یه آقای چینی داریم که اسمش نی هانگ است. هر دو شکل همن و من قرار است هرگز نفهمم کدام کدام است. اصلا یکی از معضلات امروز در جامعه اسم آدماست. تو این مملکت نه کسی اسم من رو یاد میگیره نه من اسم کسی رو یاد میگیرم
...
یه همکار هندی دارم که همیشه از باغچه ش آووکادو می چینه میاره سر کار. دیروز باسه یه عمر ازش آووکادو گرفتم و دوست شدیم. داشت عکس بچه هاش رو نشون می داد که "این لاکی یه, این ریکی یه, این نیکی یه, این میکی یه, این خیکی یه..." از خنده در شرف انفجار بودم

Sunday, April 20, 2008

*
از بس جدول حل کردم یه چشمم افقی می بینه و یه چشمم عمودی
...

Friday, April 18, 2008

*
اینایی رو دیدی که چون تو خونه سطل آشغال ندارن ناخون گیرشون رو میارن سر کار, پشت همون میز, بغل گوش تو, در دید رس تو, ناخون میگیرن و محیط زیست و اعصابت رو به لجن می کشن
از فردا آقایون می تونن ریش تراششون هم با خود بیارن
روز به روز آزادی هامون بیشتر میشه
...
رییس ام روزایی که جن هاش در نرفتن بد اخلاقه. بهش یاد ندادن که این اخلاق سگش رو بزار خونه بعد بیاد سر کار. هر نیم ساعت یه بار اومد پرسید "پیشرفت ما در چه حاله؟" آخرش گفتم پیشرفت ما در هیچ حاله اگه هی بیای اینجا و همون سوال رو باز بپرسی

Thursday, April 17, 2008

*
آدم وقتی عشق و عاشقی از سرش می پره
تازه می تونه با خیال راحت بشریت رو نجات بده
...
!چه ناراحت

Tuesday, April 15, 2008

*
من دیگه آدم با نظمی شدم
هر روز بداخلاق میشم
هر روز بی خیال میشم
هر روز بی فرهنگ میشم
...
اما تو چی؟
موی بلند, روی سیاه, ناخن دراز
واه و واه و واه
...

Sunday, April 6, 2008

*

تو این عروسی باسه اولین بار احساس کردم مهم واقع شدم. ازم خواستن به عنوان شاهد عقد زیر اون ورقه رو امضا کنم. اینقدر حس ذوق مرگی بهم دست داد که به جای مادر عروس من تو چشمام اشک جمع شده بود
من خودم میام شاهد عقد همه تون میشم. فقط سریع تر تا من خودکار بیک ام خشک نشده

Tuesday, April 1, 2008

*
از صبح طبع شعرم پوکیده. قافیه ش نمیاد. می خواستم یه بیت شعر سر سفره عقد دوستم آماده داشته باشم
این خوبه؟ آی آی آی انگشتم *** گیر کرده باز تو گوشم
ولادیمیر خان خوشش اومده. میگه خیلی بی استعدادی. اینا رو فقط بزار تو مجلس ختم من بخون که مردم یک دل سیر گریه کنن! شاید یه روز دیوان شعرم رو تقدیم کنم بهش یا اصلا هم می دمش به شما