Wednesday, January 30, 2008


*
خانوم منشی همش برعکسه
همیشه حتی اگه تعجب هم نکرده الکی نشون میده تعجب کرده و میگه وووووووووووووووه! بعد که واقعا تعجب کرده الکی نشون میده تعجب نکرده و هیچی نمیگه

Sunday, January 27, 2008

Tuesday, January 22, 2008

*

به امید آزادی هر چه زودتر همه دانشجویان و آزاد اندیشان جهان

Monday, January 21, 2008

*
میگن آدم لحظه ای قبل مرگ زندگی رو مرور میکنه و هر چی تو زندگیش گذشته را به یاد میاره. فقط باسه لحظه ای و تمام
...شاید
شاید این طوره
حالا یه چیزی دیگه که آدم هر چی از جوونی بیشتر فاصله میگیره و به دوران کهولت نزدیک تر میشه بیشتر به خاطرات جوونی و نوجونی و ماقبل تاریخش می چسبه. شبیه من! هی مثه پدربزرگا یاد دوران طفولیت میفتم و خاطره افشانی میکنم

Friday, January 18, 2008

*

میرم فرودگاه دنبال دایی جان. بعد از قرنی می بینمش. انگار کودکی خودم رو می بینم. خیلی پیر شده و هیچ من رو نمیشناسه

دایی جان (دایی مادرم) مردی سالخورده و تنهاست که تو همسایگی ما زندگی میکنه. مادرم هفته ای یک بار خواهرم رو به کلاس پیانو میبره و من چون کوچکترم باید به خانه دلگیر و تاریک دایی جان برم. دایی جان با اینکه مردی محترم و مهربان است ولی حوصله من رو نداره و من حوصله او را. برعکس مادرم که میگه "این طوری دایی جان هم از تنهایی در میاد" من مطمئنم او تو رو دروایسی این ساعات درد آور رو تحمل میکنه

دایی جان همیشه خانه و پیرهن و شلوارش هم رنگ موهاش خاکستریه. با دیدن من و مامان تلاش میکنه لبخند بزنه. بغلم میکنه. بغلش بوی لیمو ترش میده و سیر و پیاز! لپم رو گاز میگیره و مثه همیشه می پرسه "دودی تو پدرسوخته تری یا حکیم فانوس"؟

با رفتن مادر ثانیه ها به شمارش در میاد. دایی جان میگه "دودی برو اونجا بشین مشقت رو بنویس!" و من کیف و دفتر و مداد رنگی های جویده شده و بی قواره م رو آروم می چینم رو میز و در حالی که با خودم قرار میزارم تا ابد با مامان و خواهر و تمام دنیا قهر بمونم ساکت خیره میشم به دایی جان که عینکش هم خاکستریه و داره مثلا مطالعه میکنه

دایی جان دیوانه ست! هر وقت من رو بیکار می بیبنه میره کتابای علمیه بی عکس و رنگش رو می آره برام تا من هم مطالعه کنم. مثل اینکه نمی فهمه من هنوز مدرسه نمی رم و سواد ندارم. میگه تو باید خوب درس بخونی تا دکتر بشی. دایی جان سالهاست داره مطالب پزشکی گردآوری میکنه. مقاله های پزشکی روزنامه ها رو قیچی میکنه می چسبونه تو دفتر بزرگش تا یه روز کتابشون کنه. اون همه میوه ها رو می شناسه و می دونه هر کدوم چه خاصیتی داره

دایی جان فکر میکنه این وسط لیمو ترش هم میوه ای ست و از بین همه میوه های دنیا به این یه دونه خیلی ارادت داره. باسه همینه که تو یخچالش غیر آب کلی لیمو ترش هم پیدا میشه. از رو صندلی پا میشه میره برام لیمو ترش میاره و باسه صدمین بار میگه "دودی می دونستی لیمو ترش چقدر خاصیت داره؟! بیا برات قاچش کنم". لیمو ترش رو از وسط قاچ میکنه نصفش رو میزاره جلوی من و نصف دیگه ش رو می چلونه تو چشماش و در حالی که چشمش می سوزه میگه: آب لیمو بینایی چشم رو زیاد میکنه

دایی جان ول کن نیست هر آشغالی که گیر میاره تو چشماش می ریزه. الان می خواد آب پیاز رو بریزه تو چشماش. به من میگه "پیاز هزار و صد مرض رو از آدم دور میکنه و همه میکروبا رو میکشه". چشماش می سوزه و صدای ناله ش رو می شنوم. سرم رو بیشتر فرو میکنم تو دفترم و فقط از خدا می خوام مادر زودتر برگرده. بعد از سالها مادر میاد و دایی جان میگه دختر خوبی بود...مشقاش رو کرد, میوه ش رو خورد...به سلامت

Wednesday, January 16, 2008

*
گفت می دونی؟! مذهب مثه یک گل سرخ که تو بیابون در میاد
بعد شکل یه گل پژمرده کشید رو دستمال. گفت اینا هم بقیه ش بیابونه
دید اخمام رفت تو لب و لوچه م و عالم هستی گره خورد...گفت البته تو هم این طوری
می خواست بگه غنیمتی مثه لنگه کفش

Thursday, January 10, 2008

*
The thing is : آقاهه هر چند کلمه یا بار میگه
امروز تو میتینگ شمردم. در چند دقیقه 12 بار تکرارش کرد. این که حرف میزنه خوابم نمی بره. میشمرم و سرم گرمه! در حالی که شب ها گوسفندهام رو نشمرده خوابم میبره

Wednesday, January 9, 2008

*

همسایه فهمیده یکی امواجش رو کش میره. گاه و بیگاه قطعش میکنه. چند روز من رو گذاشت تو خماری و مونده بودم بی اینترنت چه خاکی به سرم بریزم!! خیلی سخته خیلی

Friday, January 4, 2008

*

من قراره تا یه هفته اعتصاب جوراب کنم و خالی خالی کفش بپوشم
همیشه بی سوراخ ترین جوراب ها اونایی هستن که یه لنگه شون گم شده
به امید روزی که همه لنگه جوراب های گمشته بازگردند

Wednesday, January 2, 2008

*

اجازه ورود بهش نمیدی ولی اون موذی تر از این حرفاست! هر از گاهی آروم و بی صدا میاد صاف میشینه رو قلبت. میزنه به ریشه میره تو فکرم
بعد هی میگه
هی میگه
هی میگه
هی میگه
...