Monday, September 28, 2009

*
من حرفایی که دوست داشتم زدم
حالا دوست داشتم این صفحه را هر روز می آمدم نقاشی می کشیدم توش
هر روز عکس یه ابر را
که خودش واسه خودش شکل عوض می کند مدام
و شکل آدم هایی می شود که دوستشان دارم
بعد می ایستم پشت پنجره
و
هی نگاه شان می کنم
...
*
من هیچ حرفی ندارم که عاقلانه باشد

Wednesday, September 16, 2009

*

دارم یه برنامه می ریزم
که هر روز
ساعتم رو خوب نگاه کنم
و
سر ساعت معین
جیغ بکشم
...

Monday, September 14, 2009

*
بادی که می وزید
خاکسترها را بلند کرد
و با خود برد
سپس
کمی آن سو تر
بر خاکسترهای دیگر
آرام
خواباندشان
...