Friday, April 24, 2009

*
دارم تازگیا به چیزای مهم تری به تدریج فکر میکنم
...
زندگی تدریجی
یا مرگ تدریجی
؟

Tuesday, April 21, 2009

*
داشتم یه ایمیل فحش و فضیحت به دوستم می نوشتم که رییسم ایمیل کرد
من هم مغزم یک دونه سلول که بیشتر نداره! اشتباهی ایمیل دوستم رو واسه رییسم فرستادم
...

Wednesday, April 15, 2009

*
شده تا حالا همکارت شیرینی بپزه بیاره و تو امتحانش کنی و مزه ش برات آشنا باشه؟
جوری که حاضری قسم بخوری این رو قبلا امتحان کردی در 5 سالگی...وقتی با خواهر و پسر احمق خاله ت شاه و وزیر بازی می کردی و از قضا شده بودی نخودی و اون زمان قانون بود هر کی نخودیه باید کمی صابون بخوره
...
شیرینیش مزه صابون می داد

Saturday, April 11, 2009

*
امروز یه میخ پیدا کردم با چکش. با همکاریه چکش و میخ سوراخی در دیوار ایجاد کردم ولی سوراخ دیوار دیده نمیشد چون میخ توش گیر کرده بود و در نمی اومد. بعد رفتم یه قاب عکس پیدا کنم
...

Friday, April 3, 2009

*

تا حالا شده بری مهمونی برات تو یه کاسه سنگی غذا بیارن؟
بعد خدایی نکرده غفلت کنی دستت بخوره به کاسه نصف بدنت در جا دم پخت بشه
من شیش تا پوست انداختم تا غذام تموم شد
...

Thursday, April 2, 2009

*
بعضی کلاه ها خودین
بعضی کلاه ها غیر خودین
من از کودکی کلاه خود دوست داشتم
از اوناش که تنگ نبود و سرم توش گیر نمیکرد