Thursday, January 29, 2009

*
امروز دکترم می گفت باید سعی کنی قرص هات رو به موقع بخوری اگه می خوای مدادت پیدا شه
...
خودش برش داشته می دونم

Thursday, January 22, 2009

*

امروز هر چی می گردم مدادم نیست

Tuesday, January 20, 2009

*

چه کاریه که من با آدما حرف بزنم وقتی می تونم هر روز با مدادم حرف بزنم

Monday, January 19, 2009

*
امروز در حالی که به مدادم نگاه می کردم مدادم هم برگشت منو نگاه کرد و گفت دیرت شده!؟! به نظر جمله ش بیشتر خبری بود تا پرسشی. پس من حاضر شدم که برم سر کار و بعد دیگه مدادم چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم

Friday, January 16, 2009

*
امروز مدادمو از رو میز برداشتم و گذاشتم تو کیف. برای اینکه مطمئن شم مدادم رو گذاشتم تو کیف در کیفو باز کردم و دیدم هست. در کیفو بستم و چند دقیقه بعد فکر کردم نکنه مدادم نیست. پس در کیف رو باز کردم و مدادم بود...و کماکان به باز و بستن کیف ادامه دادم تا شب شد

Thursday, January 15, 2009

*

امروز تصمیم گرفتم تو وبلاگم یه چیزی بنویسم. مدادم رو برداشتم و خیلی خوش خط اینا رو تو وبلاگم نوشتم
بعد یادم رفت آخرش نقطه بزارم و تا شب ناراحت بودم که جمله م رو تموم نکردم
...

Wednesday, January 14, 2009

*

من هر وقت که میام سر کار تازه وقت سر خاراندن و وبلاگ نوشتن پیدا می کنم. چه قدر هم سخته این دو کار و با هم انجام دادن

خوش به حال اینایی که
1. سه تا دست دارن
2. سر ندارن
3. الان خوابیدن
4. یه مداد دارن

من دیگه از فردا مدادمم میارم اینجا و باهاش تو وبلاگم یه چیزی می نویسم...می تونم اون وقت باهاش سرمم بخارانم...و حتی تهش هم بجوم و باهاش نقاشی بکشم...فردا خیلی کار دارم

Tuesday, January 6, 2009

*
این روزها دلم همش آماده این است که هری بریزد پایین
...

Monday, January 5, 2009

*
امروز بعد از چهار هفته زندگی بی درد میریم سر کار تو سری زنان
...

Thursday, January 1, 2009

*
من از غصه داشتم می رفتم سرم و بکوبم به دیوار بعد در حالی که کسی نبود جلومو بگیره سرم رو کوبیدم به دیوار و هیچ اتفاقی نیفتاد. پس نشستم اون گوشه و احساس دلتنگی کردم
...
زنده باد تهران و کافی شاپاش
زنده باد آدماش
و اتوبوساش
و غیره
و دیگر هیچ